حفر سنگر با سکه‌های دو تومانی!‏

تاریخ انتشار : پنج شنبه 17 خرداد 1397 - ساعت : 12:30

کد مطلب: 50809 چاپ به اشتراگ گذاشتن

یادباد آن روزگاران یادباد

حفر سنگر با سکه‌های دو تومانی!‏

مازندشورا: یکی از ابتکاراتی که انجام دادیم، این بود که با سکه دو تومانی برای خود سنگر کندیم، وقتی دیدیم از بیل و بیلچه خبری نیست، بیکار ننشستیم و با سکه‌های یک تومانی و دو تومانی برای خود سنگر کندیم.

مازندشورا:به گزارش خبرگزاری فارس مازندران، یکی از محورهای مقاومت‌پروری نشر و اشاعه معارف شهدا و دفاع مقدس است؛ مازندران که بیش از 10 هزار و 400 شهید تقدیم انقلاب کرده و همچنین با دارا بودن یک لشکر مجزا «لشکر ویژه 25 کربلا» در دوران دفاع مقدس ظرفیت عظیمی در این حوزه دارد که نیازمند نگاه مضاعف رسانه‌های محلی در این زمینه است؛ در ادامه خاطراتی از رزمندگان از نظرتان می‌گذرد.

* فرمانده بی‌ادعا!

عملیات در منطقه کوهستانی واقعاً طاقت‌فرساست، عملیات کربلای 10 هم یکی از آن عملیات‌های طاقت‌فرسا بود که بر و بچه‌های مازندران در آن حضور خوب و چشمگیری داشتند، چند روزی از عملیات می‌گذشت که نیروهای جایگزین وارد خط شدند تا آن لحظه ما چند پاتک عراقی‌ها را قدرتمندانه پاسخ داده بودیم، فرمانده دسته‌ای داشتیم به‌نام آقای کیخواه که کارمند بنیاد شهید بود.

توی عملیات و هنگام پاتک عراقی‌ها مثل پیستون ماشین، عقب و جلو می‌رفت، وقتی چهره خسته او را می‌دیدم، خجالت می‌کشیدم، مردی زحمت‌کش و بدون ادعا بود، سعی می‌کرد همه کارهای سخت را خودش انجام دهد، وقتی نیروهای کمکی آمدند، دستور رسید یکی از افراد دسته بماند تا نیروهای جدید را با منطقه آشنا کند و سنگرها را به آنها نشان دهد.

او بدون این که به کسی بگوید که شما اینجا بمانید جهت توجیه نیروهای جدید، خودش داوطلب شد و به عقب برنگشت، بعدها شنیدم با اینکه از ناحیه چشم هم مجروح شده بود ولی باز هم در کنار نیروها ماند و یک روز ماندنش به چند روز کشید، بعدها شنیدم او شهید شده و مفقودالاثر است و تاکنون نیز هیچ اطلاعی از او ندارم. "راوی: رجبعلی اسفندیار ـ بابلسر"

* باد به کمک ما آمد!‏

یکی از شگفتی‌هایی که در عملیات کربلای 10 رخ داد، وزیدن باد در شب عملیات بود، صعود به روی قله با تجهیزات نظامی‌ بدون سر و صدا بعید به‌نظر می‌رسید و یکی از سفارش‌هایی که توسط فرماندهان بارها و بارها تکرار شد، همین بود که تا حد امکان مواظب باشیم تا از ایجاد صدا جلوگیری شود.

تا آنجا که دست‌مان برمی‌آمد تجهیزات را با نخ و کِش محکم کردیم تا از سر و صدای احتمالی کاسته باشیم ولی با این وجود صدای برخورد کلاه‌خودها، برخورد اسلحه به سنگ و سر و صداهای دیگر، هر از گاهی به گوش می‌رسید.

وقتی به سمت قله گولان ـ محل شهادت سردار حاج حسین بصیر ـ  حرکت کردیم هوا ابری شد و باران شروع به وزیدن کرد، وضعیت هوا برای ما مناسب بود البته از سرعت عمل ما می‌کاست ولی باعث این می‌شد دشمن پی به حضور ما نبرد.

وقتی به سمت قله حرکت کردیم، باد هم به کمک ما آمد، جالب اینکه باد شدیدی به سمت عراقی‌ها شروع به وزیدن کرد و این باعث شده بود که بچه‌ها را برای صعود به قله کمک کند و سر و صداها را طبیعی جلوه دهد، چون قله گولان تا حدودی مشجر بود، برخورد شاخه‌ها سروصداهایی که از سوی بچه‌ها ایجاد می‌شد را می‌پوشاند. "راوی: موسی شوبکلایی ـ بابل‏"

* حفر سنگر با سکه دو تومانی!‏

عملیات کربلای 10 بعد از عملیات کربلای 8 بود که در کردستان عراق انجام گرفت، من در گردان صاحب‌الزمان(عج) بودم، ما جایگزین نیروهای گردان مسلم شده بودیم، بیشتر ما را آورده بودند تا به پاتک‌های دشمن پاسخ بدهیم.

در طول 9 روزی که در آنجا بودیم تعدادی طلبه و روحانی را دیدم که برای تبلیغ آمده بودند ولی وقتی دیدند ما نیرو کم داریم لباس رزم به تن کردند و در کنار بقیه نیروها جنگیدند.

تو دلم می‌گفتم: پشت جبهه به روحانیت چه می‌گویند؟! و من اینجا چه می‌بینم! دلم برای مظلومیت آنها سوخت.

یکی از ابتکاراتی که در آنجا ما انجام دادیم، این بود که با سکه دو تومانی برای خود سنگر کندیم، وقتی دیدیم از بیل و بیلچه خبری نیست، بیکار ننشستیم و با سکه‌های یک تومانی و دو تومانی برای خود سنگر کندیم، چون قله‌ای که روی آن مستقر بودیم سنگی بود، چند ساعت طول می‌کشید تا دور یک سنگ را از خاک خالی کنیم بعد با گرفتن سنگ حفره‌ای در زمین ایجاد می‌کردیم، نمی‌دانم از بدشانسی و یا خوش‌شانسی ما بود که محل استقرارمان بیشتر به کمین می‌ماند تا خط مقدم؛ برای همین مواظب بودیم تا دشمن پی به سنگرسازی‌مان نبرد. "راوی: یوسف حسین‌نژاد"

* گرم شدن با سنگ و خاک!‏

چند روزی که در عملیات کربلای 10 بودیم شب‌ها هوا سرد ولی روزها، آفتاب تیزی را داشتیم، از این دوهوائه شدن جز سرما خوردن و قُلنج کردن چیزی عاید ما نمی‌شد، توی سنگر کوچک و روبازی که من در آنجا بودم دو مرد میانسال هم بودند که بیشتر کارهای مرا آنها انجام می‌دادند.

شب که می‌شد از شدت سرما می‌لرزیدیم، یک پیراهن نظامی‌ تا چه اندازه می‌توانست جلوی سرما را بگیرد، وقتی می‌خوابیدم آن دو مرد میانسال، سنگ و خاک‌هایی را که برای حفر سنگر درآورده بودیم، به روی من می‌ریختند تا کمی‌ از لرزش بدنم را بکاهند، چون واقعاً سرد بود، جور نگهبانی ام را آنها می‌کشیدند و جالب‌تر این که فرمانده گردان کیسه غذا را به دوش می‌گذاشت و از پایین قله به بالا می‌آورد.

وقتی فرمانده گردان را آنگونه می‌دیدم هم خجالت می‌کشیدم و هم تعجب می‌کردم، مگر می‌شود فرمانده گردانی در حمل غذای نیروهایش کیسه به دوش بگیرد؟ "راوی: یوسف حسین‌نژاد"

* خوش‌شانس

کمی‌ نمازم طول کشید، وقتی به تدارکات گروهان برای گرفتن سهمیه غذایم رفتم، مسؤول تدارکات گفت: «مسؤول تدارکات دسته شما سهمیه 22 نفر را گرفته است، شما بروید از همان جا بگیرید».

وقتی به دسته رفتم مسؤول تدارکات گفت: «سهمیه‌تان را بین بچه‌ها توزیع کردم، نمی‌دانستم شما غذا نگرفتید!»

دوباره به تدارکات گروهان رفتم، مسؤول تدارکات گروهان گفت: «برای من هم چیزی نمانده که به شما بدهم».

چند تا از بچه‌های گروهان، البته از دسته‌های دیگر که در آنجا حضور داشتند وقتی دیدند چیزی نمانده تا به من داده شود، هر کدام‌شان قسمتی از سهم خود را آوردند و به من دادند، حالا من از همه غذا بیشتر داشتم، کار به جایی کشید به آنها التماس کردم که دیگر به من چیزی ندهند.

چند کمپوت و چند جیره جنگی را حمل کردن روی تپه‌ها و قله‌ها کار سختی بود! "راوی: حسن مصطفی‌زاده ـ بابل"

* امدادگر گمنام

بعد از این که خود را با هزار زحمت به چند متری نیروهای خودی رساندم، متوجه شدم آنها شک دارند که من ایرانی‌ام یا عراقی.

یکی از آنها را از راه دور شناختم، شهید گنجی بود ـ جانشین گردان مسلم ـ هر چه توان داشتم نام او را فریاد زدم، مرا شناخت و گفت: «حسن تویی؟» دو نفر را فرستاد سراغ من؛ چون نای حرکت کردن را نداشتم، وقتی مرا به سنگری که خودشان در آن مستقر بودند، بردند تازه خیالم راحت شد که دیگر از چنگ عراقی‌ها گریختم.

شهید گنجی به یک راننده تویوتا گفت که مرا به اورژانس انتقال دهد و راننده نیز اطاعت امر کرد، وقتی به اورژانس رسیدیم همه امدادگران خوابیده بودند، کسی نبود مرا از تویوتا پیاده کند، چند نفر امدادگری که از خواب بیدار شدند، از اینکه آنها را بیدار کردند خیلی ناراحت بودند، شاید از فرط خستگی بود، یک نفر آمد و مرا کول کرد و به سنگری برد، به ریختش نمی‌آمد، امدادگر باشد، دوباره مرا از آنجا به جای دیگر برد تا مراحل پانسمان و تزریقات انجام بگیرد.

کمی‌ احساس شرمندگی کردم و گفتم: «برادر! من شرمنده‌ام، شما را خسته کرده‌ام، شما اینجا چه کاره‌اید؟»

کمی‌ مِن و مِن کرد و طَفره رفت، من اصرار کردم و گفتم: «به ریخت‌تان نمی‌آید امدادگر باشید!»‏

بعد از لحظاتی گفت: «من مسؤول پرسنلی لشکر 25 کربلا هستم». جا خوردم، از این که چنین کسی با چنین مسؤولیتی مرا کول گرفته بود و به این طرف و آن طرف می‌برد. "راوی: حسن مصطفی‌زاده ـ بابل

* حربه ناموفق!‏

در ادامه عملیات کربلای 10، هفت الی هشت نفر عراقی، با دست‌های بالا به طوری که ما خیال کردیم دارند می‌آیند اسیر شوند، به سمت ما آمدند، از اینکه می‌دیدیم بدون هیچ درگیری‌ای داریم چند اسیر می‌گیریم، خیلی خوشحال بودیم، چون از راه دور می‌آمدند و اسلحه‌ای که حمل می‌کردند روی پشت‌شان بود، پی به منظور پلیدشان نبُرده بودیم، وقتی از میدان مین خودشان عبور کردند و به 100 متری‌مان رسیدند، برق‌آسا دراز کشیدند و به سمت ما شلیک کردند، یک تیر به دست فرمانده گروهان‌مان آقای‌ هاشمی‌ اصابت کرد، بچه‌ها وقتی متوجه کلک‌شان شدند سریع مواضع خودشان را محکم کردند، به‌طوری که همه عراقی‌ها را بعد از چند دقیقه درگیری به هلاکت رساندند. "راوی: محمدحسین آری طبرستانی ـ بابل"

* یک لحظه غفلت

یک خاطره تلخ که در عملیات کربلای 10 برای من اتفاق افتاد به شهادت رسیدن نوجوان 16 ساله‌ای بود که به خاطر تأخیر در تصمیم‌گیری من به شهادت رسید، از قله به سمت شیب دره در حال حرکت بودیم که چشمم به یک افسر عراقی افتاد، که یک دستش مجروح و کلتی نیز به کمر داشت.

پیش خودم گفتم بهتر است برای تخلیه اطلاعات او را به اسارت بگیرم، چند لحظه‌ای نگذشت که صدای چند شلیک از سوی او به گوشم رسید، وقتی دقت کردم دیدم با کلتش بسیجی نوجوانی را به شهادت رساند.

خیلی ناراحت شدم، اسلحه را به سمتش گرفتم و او را به هلاکت رساندم. "راوی: فرج‌الله گلپایگانی ـ نوشهر"

86029/ح


منبع : فارس - مازندران

برچسب ها : #عملیات #بودیم #کربلای #نیروهای #تدارکات #فرمانده #گردان #عراقی‌ها #مسؤول #تومانی #اینکه #کردیم #شهادت #بچه‌ها #بیشتر #گروهان #وزیدن #خودشان #ایجاد #امدادگر #می‌شد #اینجا #عراقی #برخورد #مازندران #دوباره #گرفته #نمانده #مصطفی‌زاده #داشتم #ادامه #سهمیه #میانسال #حسین‌نژاد #بگیرد #واقعاً #منطقه #کربلا #رساندم #بیدار #اورژانس #ناراحت #هلاکت #افتاد #تویوتا #راننده #متوجه #دارند #سنگری #سکه‌های #گرفتن #مستقر #بارها #می‌رسید #مواظب #باشیم #می‌کشیدم #نظامی‌ #تجهیزات #آمدند #شنیدم #مجروح #نیروها #کارهای #خجالت #یادباد #روحانی #بچه‌های #دیدند #داریم #کندیم #داشتند #جایگزین #اسلحه #می‌دیدم #البته #داشتیم #بعدها

لینک کوتاه مطلب :

نظر شما در مورد : حفر سنگر با سکه‌های دو تومانی!‏

*

*


X https://sport45.site/