آمدن بهار با عطر گمنامی/مادرانی که در انتظار فرزندان گمنامشان منتظرند/بابا عیدی ما یادت نرود

مازندشورا: آغاز عید گرچه نویددهنده عطر بهار است، اما مادران و پدرانی هستند که آمدن عید، عطر گمنامی را به یادشان می¬آورد. مادران و پدرانی که سال را در کنار عطر جا مانده بر روی پیراهن فرزندانشان تحویل می­‌کنند و سال‌هاست که در انتظار آمدن خبری از فرزندشان منتظرند.

مازندشورا:به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان ساری، صدای شیپور نوروز از هر لحظه بیشتر به گوش می­‌رسد. بوی آغاز بهار، هوای شهر را پر کرده است. شور و هیجان مردم شهر، تکاپوی آنها و سرود حاجی فیروز در شهر، خبر از رسیدن عید می‌­دهد.

عید آمد. نسیم بهاری با گذر از لا­به‌لای شاخه‌های درختان پرشکوفه­ آشنا، شادی را از روی چهره­‌های مردمان شهر جا­به‌جا می­‌کند و عطر شکوفه‌­های بهاری را سرمه‌­ای می‌­کند بر چشمان مردمان در انتظار بهار.

همه می­‌دانند این مهمان آشنا اگر رفت، سال دیگر با عطری دل‌­انگیزتر از قبل باز می‌­گردد. اما در بین مردمان همین شهر افرادی در انتظار یک آشنای گمگشته منتظرند. هر سال بهار می­‌آید و می‌­رود و انتظار این مادران چشم به در دوخته بیشتر می­‌شود. مادرانی که در بین شکوفه‌­های بهاری به دنبال عطری آشنا می‌­دوند. عطر آشنایی که با یادآوری خاطرات به‌­جا مانده از فرزندانشان، سعی می‌­کنند بویش را در یادشان تازه نگه دارند.

هر سال که صدای یا مقلب القلوب و الابصار در خانه‌­های شهر می­‌پیچد، مادری به سمت کمد قدیمی خاک خورده در گوشه اتاق می­‌دود و از لابه­‌لای لباس­‌های اتو کشیده، پیراهن آشنایی را مهمان صورت خسته­‌اش می­‌کند تا مرهمی شود بر چشمان سو رفته­اش.

چشمان پدر دیگر با خط خطی­‌های روی در، آشناست. آنقدر که چشمانش را دوخته است به این در رنگ باخته تا شاید خبری رسد از آن آشنایی که دردانه قلبش شده است.

خبر پیدا شدن پیکرهای تفحص شده، لرزه می‌­اندازد بر پیکر ضعیف و خسته آن مادر و پدر. اما باز می­‌گویند: شهید گمنام است مادرجان، پسرت هنوز نیامده است.

گاهی بغض چنگ می‌­اندازد بر گلوی آن مادر منتظر و بی آن که بداند کجا می­‌رود ناگهان خود را بر سر مزار شهید گمنامی می‌بیند که گرچه او را نمی شناسد اما برایش آشناتر از هر آشنایی است.

صورت چروکیده­اش را بر روی سنگ قبر بی­نامش می‌­گذارد و داغ دلش باز تازه‌­تر می­‌شود. نمی­‌داند پسرش اینجاس یا در مزار کناری یا شاید کمی آن طرف­‌تر یا شاید در شهری دیگر. این ندانستن آشفته­‌ترش می‌­کند.

با خود می­‌گوید فرزند من در گوش‌ه­ای از این خاک، شاید شده باشد سنگ صبور یک مادر چشم انتظار دیگر.

گاهی بغض، گلوی همین مردم در تکاپوی عید را نشانه می­‌گیرد و آنها نیز مزار این فرشتگان گمنام را مقصد زدودن غم­‌هایشان می‌­کنند. گاهی در بین این مردم، چهره­ی مادرانی به چشم می­‌خورد که بیشتر از هرکس دیگر با این بغض گاه به گاه من و تو آشنا هستند. مادرانی که سال‌هاست که سفره­‌های هفت‌سینشان دیگر هفت سین ندارد. جای خالی یک نفر همیشه گوشه این سفره سنگینی می­‌کند. پدر هنوز برایش لای قرآن عیدی می‌­گذارد. شاید روزی خبری برسد.

عید شاد من و تو می­‌شود یک مهر داغ بر روی دل­‌های منتظر این پدر و مادر. مهر داغ بر روی خاطراتی که سال‌­ها پیش در گوشه ذهن جا خوش کرده بود. خاطره عیدی که او هم سر سفره کنارمان خندید. او هم شام عید ماهی‌های پاک شده را با لبخند از دست مادر می‌­گرفت و در دهانش می­‌گذاشت. او هم با خنده از روی شیطنت به پدر می‌­گفت: بابا عیدی ما یادت نرود.

قاب عکسش همیشه کنار طاقچه اتاق نشسته است. با لبخندی معصومانه بر روی لبانش. مادر نمی‌­گذارد کوچک‌ترین خاکی رویش بنشیند اما باز هم آن را پاک می­‌کند و با دیدن چهره پسر می­‌گوید: مادر به قربانت چرا نمی­‌آیی.

لحظه تحویل سال، مادران و پدران در انتظار نمی­‌دانند کجای این خاک را برای تحویل سال‌شان انتخاب کنند. مادری که در حسرت یه سنگ قبر، چشم دوخته است. مادری که نمی‌­داند مزار کدام شهید گمنام مزار دردانه‌اش است. سال که تحویل می­‌شود باز نمی‌­داند که برای تبریک عید کجا برود و باز همان قاب عکس قدیمی را در آغوشش می‌­کشد و می­‌گوید: مادر به قربانت، عیدت مبارک.

فکر اینکه فرزندش کجاست، زخم می­‌گذارد بر روی قلب خسته­‌اش. شاید مزارش بی‌شمع و چراغ مانده باشد. شاید هیچ کس برای تحویل سال کنارش نباشد. شاید سالش را تنها و در گمنامی تحویل کرده باشد. این فکرها آن زخم کهنه را عمیق‌تر می­‌کند.

عید این مادر و پدر از جنس عید من و تو نیست. بهار برای آنان عطر گمنامی را با خود به همراه دارد. عید که می‌آید داغ دلشان تازه می‌­شود که بهار آمد و باز تو نیامدی.

در نزدیکی مزار آن گمنامان پرکشیده، هوا عطری عجیب و سنگین را در خود جای داده است. شاید عطر بهشت است که تو را سبک بال می­‌کند. گاهی همین مردم در تکاپوی عید، سبزه­‌های عیدشان را مهمان آن مزارهای بی‌مادر می‌­کنند.مزار شهدای گمنامی که پر شده است از سبزه­‌هایی که دردودل مردمی است که می­‌خواهند امسال بهارشان شکوفه‌های بهشتی را برایشان به ارمغان آورد.

مردم شهرمان گاهی دلشان می‌­لرزد. سبزه و تنگ ماهی قرمز عید را برمی‌­دارند و می­‌روند کنار همین شهدای گمنام بی‌نشان، تا مادری کنند در حق  این دردانه­‌های جا مانده از مادر. کنار مزار این گمنامان پرکشیده، عید جور دیگری بهار را با خود می­‌آورد. آن لحظه فرشتگان، شکوفه بارانت می­‌کند. همان لحظه است که لبخند خدا بالای سر همین فرشتگان، به پهنای بزرگی خود خداست. مادران شهدای گمنام هم با دیدن همین مردم سبزه به دست، شاد می­‌شوند که خدایا شکرت. حتما بر سر مزار پسر من نیز مادری سالش را تحویل می­‌کند. دیگر فرزندم بی‌مادر به استقبال بهار نمی­‌رود. مزار شهدا سبز شده است از سبزه‌های کاشته شده به نیت همین گمنامان بی‌نشان.

گرچه مادران آن شهدای گمنام در انتظار فرزندشان منتظرند اما با دیدن همین مردم، انتظارشان رنگ آرامش به خود می‌­گیرد. و دیگر زخم کهنه جرات باز شدن نخواهد داشت و بغض نیز مجال چنگ انداختن بر گلوی این مادران را از دست می­‌دهد.

کاش روزی رسد که رنگ مزار شهدای گمنام، رنگ عشق شود. یادمان باشد آنها برای آرامش ما، امروز گمنامند. گمنامیشان را با فراموش کردنشان بیشتر نکنیم، بلکه با به یاد داشتنشان، گمنامی‌شان را به فراموشی بسپاریم.

گزارش از صائمه یوسفی گل­افشانی

انتهای پیام/86018/ع40

می­‌کند انتظار گمنام تحویل مادران شهدای مادری گمنامی مادرانی آشنایی بیشتر می­‌شود گزارش می‌­کنند گمنامان فرشتگان می­‌گوید تکاپوی مانده مردمان بهاری مهمان چشمان منتظرند دوخته آرامش نمی‌­داند دلشان بی‌نشان می­‌دهد قربانت پرکشیده بی‌مادر می‌­اندازد قدیمی می‌­کند شکوفه‌­های خسته­‌اش منتظر همیشه می‌­گذارد برایش لبخند