مازندشورا: مسعود پیری*- آن نخل ناخلف که تبر شد زما نبود / ما را زمانه گر شکند، ساز میشویم
بیچاره مش حسنها! و مش قاسمها! بیچاره مادری که دربهدر و اینسو و آنسو بهدنبال سرنوشت مبهم خود و فرزند خود غلط میخورد، بیچاره کوچهپسکوچههای نعلبندان و قلیچ و مهدی آباد و توکل و غفاری و 22 بهمن و احمدی آزاد و...
بیچاره شهدا! بیچاره ساری؛
اشک بریز ای کهنه دیار آرمیده، اشک بریز ای بینوا طعمه در غبار غلطیده، اشک بریز و بنال ای دشت و کوه و تو ای آسمانِ بهم پیچیده! که من هم با تو گریستم، درکت میکنم و همنوا با تو مویه سر میدهم و گیسو پریشان میکنم که نه لبخندت بلکه به تباهیِ روزگارت را میشناسم از آن سمت افق تا همین نزدیکیها، هم قدم با تو، نجوای بیمروّتی و شکایت زمزمه میکنم. چه بسا سرانجام، هر دویمان در همین حسرتها و بیقراریها آبدیدهتر شویم و کسی چه میداند از فردای روزی که در اختیارمان نیست، یاد شیخ سعادتها و قیومیها، دوامیها و علمدارها، مشمولی و بصیریها و همین حوالی یاد بهروش، یاد شمشمانیها، بخیر ...
یا نُورَ الْمُسْتَوْحِشِينَ فِي الظُّلَمِ...
دریغ! ای شهر من...! ای سر فروبرده بر گریبان بیکسی. ای ساری مظلوم و بیپناه؛
دربغ که از من و تو، کم اقبالتر هم گویا یافت میشود در این غریبستان، میگویی نیست؟!
پس به گوش باش تا برایت از تبارِ کوچک مدعیانی بسرایم که دستِ جمع در ملحفه کنجِ اسبابخانهی کلبهی ذهنِ خود پیچ خوردهاند و شوق دروغین این سرای بیسرانجام، تابِ چشمانشان را ربودهاست و پنبه غفلت و نفاق و شرارت در گوش کردهاند و بر طبلِ غرورِ خود ساخته و بیبنیان میکوبند. حاشا که من از جنسِ خاکِ بیمقدار نباشم و از عاقبت این خشتِ ناپخته نهراسم و دریغا از چون منی که سرِ تسلیم بر آستان کریمی که نه از سرِ ستّاریت، بلکه به خاصیت رحمت بر من مهربانی میکند، فرود نیاورم و الّا به غیر از این باشد، سرنوشت تاریکی داریم و خواهیم داشت. پس معبودا ببخشای ضمیرِ آشفتهای که صبر بر ابتلا و تهمت را به تاختن بر کرامت اشرف مخلوقات تو برگزیده است.
ای ساقی شرابِ خلقت! در کدام خرابه این سامان، شرفی نهادهای تا سجده کنیم، از جلالِ صحن عتیق خود، جرعه بکام این نفس افسار گریخته یاران بنوشان تا خشمِ اهریمنی حنجرهشان را ندریده و خوی شیطانی، همه نهادشان را فتح نکرده است.
بتاب از آن نور نیّرِ ملکوت خود بر آسمان این مردهدلان تا با دستانِ خود معمارِ سرانجام تباه خود نشوند و از آنچه در فهم نگنجد، فرومایهتر نباشند.
بیچاره فرعون که مدعی خدایی بود و ناسوت عالم را مِلک خویش میپنداشت به سزای نیل گرفتار شد و بیچارهتر جماعتی که از منصبی بیدفاع برای خود، کاخِ آمال ساختهاند و درد و هزار دریغ که آنطرفتر هنوز درماندگانی ندیده و نچشیده، زهر تهمت مینوشند و چقدر ارزان متاع انسانیت به سرابِ مقام بیاعتبار مینوشند.
لختی درنگ کن، برادر جان!
این قبرستان که تو دم میزنی از آن، برای ما که نه، برای نمرود هم نمانده است، دمی بیاسای در این بیابان و از شکرستانِ معرفتِ روزگار کام بگیر که آنچه تو در پی آنی نوشیدهایم و جز سوز، حظی نبردهایم .
ردای علم و فضل به اندام خاکی خود بپوش که به قبای منصب اعتباری نیست، شرافت پیشه کن که از بیشرفی، قوارهی قامت کسی آراسته نشد، حیا کن از دمی که «يَوْمَ تُبْلَى السَّرَائِرُ» نامیدهاند. که چون تو بیحیایی را مجال انابه هم نخواهد بود، ای درماندهترینِ درماندگان و ای بیپناهترینِ بیپناهان وای بر جهل مرکّبی که گریبان گیرمان شدهای، وای بر تو که منتهی آمال خود بر اریکه لرزان منفعت آراستهای و در شرارِ بیشعوری و غفلت، تسخیر شدهای که آنکه فهمید، توشهای جز عاقبت نیک نخواست و تو که نفهمیده و نسنجیده میتازی، قراری نخواهی یافت در این ناکجاآباد بیچارگیها، ای فرزندِ ملعونِ بیمروّتی، زمان غنیمت بدان و به خودِ فراموش شدهی بی پناهت باز گرد که چرخِ گردون را درنگی نیست و از فرازِ توطئه و مکر، حاصلی جز فرود به پستی و قساوت نخواهی یافت.
راه گم کردهای، میدانم و قصّه نمیدانی، غصّه میخورم، آخر این پهلو که دیگر جای خنجری ندارد که سهم تو باشد رفیق! پیشتر خنجرِ کین فرو کردهاند، مرهمی یافت نشد تا التیامی یابد و قسمت تو باشد. منِ بیمقدار چه باشم که چنین، طمع کردهای، برادر ! حلوایِ کسبِ حرام را در زاویه دیگر این حکایت به تاراج بردهاند و تو چه بیخبرانه مرا به چوبِ عقده و ناسزا مینوازی که البته چوبِ تو سوهانی است از برای تراش این پیکر، لیکن به یاد آر که دستانِ سوهانگر، پینه بستهتر از پیکرِ تندیسی است که تراشیده میشود و خونِ دل بخور که هر چه تو دستان خود، زخم میکنی، اندام نحیف من، صیقلیتر خواهد شد.
از خنکای بالاده تا بوی علفزار دشتپیهای این دیارِ بیفرجام بیش از نافهمی تو فاصلهای نیست و من چه خوشبختم که سزایِ کردارِ خویش، در همین سرایِ بیمقدار میدهم و تو چه نگونبختی که شعور و شرف خود را به لقمه بیچاشنیِ مقام فروختهای.
بیچاره دلِ من، بیچاره تاریخ بی پناهِ این شهر! بیچاره ساری! امید و هزار امید که تا زمان باقیست کدورتها را به لبخندی مهمان کنیم از جنس صداقت و بهراسیم از «يَوْمَ يُعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسيماهُمْ».
* عضو شورای شهر ساری