مازندشورا:به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان ساری، امروز که حدود چهار دهه از آغاز جنگ تحمیلی میگذرد، هنوز مؤلفه مهم مقاومت در رگ و خون مردم ایرانزمین جریان دارد و با تقدیم زیباترین گلها در دفاع از حریم اهل بیت(ع) در محور مقاومت بهشیوای این نهضت ناب عاشورایی تفسیر شد.
یکی از مهمترین راههای اشاعه فرهنگ مقاومت نگاهی عالمانه به رویدادهای روزهای دفاع و احوالات و مناسک شهداست؛ از این روز خبرگزاری فارس در مازندران طی روالی ثابت گزارشهایی را در همین زمینه با نشستن پای صحبتهای اهالی دفاع مقدس و خانوادههای شهدا تولید میکند که در ادامه نسخهای دیگر از این میراث ماندگار از نظرتان میگذرد.
* فداکارترین زنان جامعه
عصر یک روز پاییزی از صبح زود خودم را برای رفتن به خانه جانباز شهید سید احمدعلی فولادی آماده کردم.
معمولاً هروقت برای گفتوگو با همسر جانبازان به خانه آنها میروم حال عجیبی به من دست میدهد، سختیهایی که برای پرستاری از همسرشان میکشند برایم تعجبآور است، بهنظرم آنها فداکارترین زنان جامعهاند.
با ماشین به طرف منزل شهید حرکت کردیم، آفتاب پاییزی نور خود را مستقیم به روی ماشین میتاباند، هوای داخل خودرو خفهکننده بود، با برگههایی که در دست داشتم خود را باد زدم تا خنک شوم.
* چقدر مهربان و دوستداشتنی است
کمکم به خانه شهید فولادی رسیدیم، همسر شهید منتظرمان بود، در را به روی ما باز کرد و به استقبالمان آمد، به داخل اتاق رفتیم تا همسر شهید خود را برای گفتوگو آماده کند.
نگاهی به عکس شهید انداختم، از داخل قاب کوچکی بر روی دیوار به ما نگاه میکرد، «چقدر مهربان و دوستداشتنی است». جملهای بود که آرام از زبانم جاری شد، آنطور که شنیدیم ثمره ازدواجش با معصومه ابراهیمی چهار فرزند است، سه دختر و یک پسر.
رکوردر را روشن کردم و به حرفهای شنیدنی خانم ابراهیمی که روبهروی من نشسته بود، گوش دادم.
* سرآغاز آشنایی
آقای فولادی در شرکت تعاونی یکی از روستاهای مجاور ما با پسرداییام همکار بود، یک روز بهطور اتفاقی به منزل ما آمد، نمیدانستم موضوع از چه قرار است، اما بعدها متوجه شدم که به من علاقه دارد و از من خواستگاری کرد.
من همه چیز را به خانوادهام سپردم، چون آنها بهتر میدانستند در این مورد تصمیم بگیرند، چون آقای فولادی برای ما یک غریبه بود، موضوع ازدواج ما کمی به تعویق افتاد، اما وقتی خانوادهام متوجه شدند که او یک جانباز است، با افتخار پذیرفتند که او هم به جمع ما بپیوندد.
جالب این جا بود که خانواده همسرم دختر دیگری را برایش درنظر گرفته بودند، اما او تن به آن ازدواج نداد و مرا بهعنوان همسری برگزیدند.
* همینقدر که بتوانم حرف بزنم یا راه بروم، غنیمت است
یادم میآید بعد از ازدواج همیشه بعد از اذان جلو میایستاد و ما پشت سرش نماز میخواندیم؛ از نحوه جانبازیاش پرسیدم، جواب داد: آنطور که خودش میگفت کارش حمل مهمات بود، یک شب وقتی برای بردن مهمات رفت، دشمن او را با تیر مستقیم و خمپاره هدف قرار داد، حدود 14 روز با همان وضعیت در منطقه ماند تا این که اتفاقی ماشینی که از آن حوالی میگذشت متوجهاش میشوند و او را به بیمارستان اهواز منتقل کردند.
عمل جراحی او 11 ساعت طول کشید، با برداشتن یک تکه استخوان پهلو، آن را به سر پیوند زدند، بعدها که پیش پزشک معالجش در تهران رفته بودیم، دکترش به ما گفت: زندگی دست خداست، ترکش به بخشی از مغز رسیده، اگر آن را درآوریم مقداری از مغز گرفته میشود و احتمال فلج شدن یا از دست دادن تکلم وجود دارد.
او میگفت: همینقدر که بتوانم حرف بزنم یا راه بروم غنیمت است، به هر حال چهار سال قرص میخورد، تقریباً خوب شده بود ولی متأسفانه اواخر سال 82 دوباره بیماریاش شدت گرفت.
* نخستین عید بیاحمد
شنیدیم دو روز قبل از عید بود که سید احمد فولادی به کاروان شهدا پیوست، یعنی همان روزهایی که پشت هر پنجره بشقاب جا خوش کرده بود و صدای پای بهار با کولهباری از صفا و مهربانی شنیده میشد و بچهها با خریدن لباسهای نو به استقبال بهار میرفتند، ناگهان پدر، رنگ غم و اندوه به خانه پاشید، چه سخت است دوری از همراه همیشه.
از خانم ابراهیمی پرسیدیم آن عید را بدون همسرت چگونه شروع کردی؟ با شنیدن این حرف به نقطهای دور خیره شد، مکث کرد، کمکم صدای هقهق گریهاش اتاق را پُر کرد، هر کار کرد که خودش را کنترل کند نتوانست، از سؤالی که کردم پشیمان شدم بهخاطر این که از این حس و حال بیرون بیاید از فرزندانش دعوت کردیم تا چند دقیقهای با هم حرف بزنیم.
* از اینکه فرزند چنین کسی هستم به خودم میبالم
عاطفه خانم؛ بزرگترین فرزند شهید درباره پدرش گفت: تا قبل از شهادتش اطلاع خاصی از بیماری او نداشتیم اما امروز به انسانهایی مثل پدرم را که حاضرند جانشان را برای اسلام و انقلاب بدهند، افتخار میکنم و از اینکه فرزند چنین کسی هستم به خودم میبالم، سعی میکنم به سفارشاتش که حجاب و نماز اول وقت بود، عمل کنم.
* هیچکدام جای خالی پدر را پُر نکردند
ندا خانم دختر دیگر شهید سید احمد برایمان از حال و هوای تحویل سالی که پدر را از دست داده بود، چنین گفت: آن سال با همه سالهای زندگیام فرق داشت، با این که خیلی از دوستان و آشنایان لحظه تحویل سال با ما بودند اما هیچکدام جای خالی پدر را پُر نکردند، خیلیها به گونههای من بوسه زدند اما هیچکدام بوسههای پدر نمیشد، خیلیها به من عیدی میدادند اما عیدیهای پدر چیز دیگری بود، هرسال با پدر سر سفره هفتسین مینشستیم، پدر قرآن میخواند و ما گوش میکردیم، ولی من خوشحالم چون میدانم پدرم نزد خدا سربلند و سرافراز است.
* شاید با صدای من زنده شود
از فاطمه خانم سومین یادگار شهید از لحظات آخر زندگی پدر پرسیدم، گفت: خیلی وقت بود که رفته بود بیرون، دیر کرده بود، دلواپس شده بودیم، با شنیدن صدای ماشین پدر رفتم جلوی پنجره، دیدم با حالتی آرام به صندلی تکیه داده، وقتی صدایش زدم جوابی نشنیدم، احساس کردم خسته است، عاطفه رفت پایین و بابا را صدا زد، خیلی ترسیده بودم، حالت خاصی داشت، داشت نگاهم میکرد، وقتی پدر را به بیمارستان بردند خیلی ناراحت بودم، وقتی شنیدم پدر شهید شده اصلاً باور نمیکردم، دلم میخواست بروم بیمارستان صدایش بزنم، شاید با صدای من زنده شود، اما این طور نشد.
* بغض سنگینی را در گلویش نشاند
از عاطفه خانم درباره لحظات آخر دیدار پدر سؤال کردیم، سکوت کرد، انگار حرفهای خواهرش بغض سنگینی را در گلویش نشاند، انگار چشمهایش خیلی صبوری کردهاند که بارانی نشدهاند، با گفتن کلمه «ببخشید» بلند شد و به اتاق دیگری رفت، همکارم از این که ما خانواده را به یاد غمها و لحظات حساس پرواز پدر انداخته بودیم، عذرخواهی کرد.
* سبد پر از انار
وقتی دیدیم حال خانم ابراهیمی بهتر است، بهعنوان آخرین سؤال از مکاشفات و خوابهایی که درباره شهید دیدهاند پرسیدم، گفت: همین دیشب او را در خواب دیدم، در حالی که نزدیک یک درخت خشک ایستاده بود رو به من کرد و گفت: سبد همراهت است؟ گفتم: بله؛ تا رویم را برگرداندم دیدم همان درخت خشک پر از انارهای درشت است، بعد سبد را پر از انار کرد و گفت: ببر برای بچهها؛ وقتی از خواب بیدار شدم برایش فاتحه خواندم و گفتم: تو میدانی که من فردا مهمان دارم، برایم انار فرستادی؟
دلمان نمیآمد برگردیم اما فرصت کم بود، خداحافظی کردیم، بین راه همچنان قاب چشمهای ما از اشکهای حسرت خیس بود.
انتهای پیام/3141/ب30