مازندشورا:به گزارش خبرگزاری فارس از بابلسر، امروز که حدود چهار دهه از آغاز جنگ تحمیلی میگذرد، هنوز مؤلفه مهم مقاومت در رگ و خون مردم ایرانزمین جریان دارد و با تقدیم زیباترین گلها در دفاع از حریم اهل بیت (ع) در محور مقاومت بهشیوایی این نهضت ناب عاشورایی تفسیر شد.
یکی از مهمترین راههای اشاعه فرهنگ مقاومت نگاهی عالمانه به رویدادهای روزهای دفاع و احوالات و مناسک شهداست؛ از این روز خبرگزاری فارس در مازندران طی روالی ثابت گزارشهایی را در همین زمینه با نشستن پای صحبتهای اهالی دفاع مقدس و خانوادههای شهدا تولید میکند که در ادامه نسخهای دیگر از این میراث ماندگار که گفتوگو با زهرا صیاداوقلی مادر شهیدان حسین و رضا محبوبی است، از نظرتان میگذرد.
فارس: از نحوه ازدواج و فرزندانتان بگویید؟
زمینه ازدواج من و همسرم از آنجا آغاز شد که به همراه خانواده به دیدار برادرم که در بندر ترکمن بود رفتم و آقای محبوبی، آنجا مرا دیدند و مدتی بعد به خواستگاریام آمدند، آن وقت من 14 ساله بودم اما مادرم اصرار به این ازدواج داشتند و من هم پذیرفتم، حاصل این ازدواج 6 فرزند بود.
فارس: از فرزندان شهیدتان بگویید؟
شهید حسین محبوبی، متولد 1339 بود، در همان سالهای کودکی به دبستان میرفت، شور انقلابی داشت، کلاس پنجم ابتدایی بود که کتابهای سیاسی میخواند و فعالیتهای ضد رژیم انجام میداد.
یک روز مدیر مدرسه مرا خواست و گفت: خانم محبوبی! چون برادران و فرزندتان ارتشی هستند من از شما دعوت کردم بیایید و گرنه طوری دیگری برخورد میکردم، گفتم: «چه اتفاقی افتاده است؟» مدیر گفت: «پسر شما رفت توی دستشویی و روی دیوار (مرگ بر شاه) نوشت». حسین را خواستند، هر چقدر اصرار کردیم او چیزی نگفت، فقط سرش را پایین انداخت، بعد به منزل که آمد به او گفتم: «مگر نمیدانی که داییها و برادرت ارتشی هستند؟ اگر رژیم بفهمد آنها را اعدام میکنند، به تو که کاری ندارند تو بچه هستی اما آنها را میگیرند و اعدام میکنند». گفت: «مامان! هیچ کاری نمیکنند».
حسین بچه بود ولی عقلش بزرگ بود، شعورش خیلی زیاد بود، باور کنید این پسر مرجع تقلید من بود؛ ایشان هر چیزی که میگفتند من قبول میکردم، یعنی تا این اندازه عقل و شعور داشت، کتاب زیاد مطالعه میکرد، کتابهای آیتالله دستغیب، استاد مطهری در منزل ما زیاد بود، من به ایشان میگفتم: «تو را جان مامان بگو چه کسی شما را از راه به در میکند، بگو اسم معلم شما چیست؟» آن موقع ما نمیدانستیم انقلاب در راه است و امام میخواهد بیاید.
یک روز پسرم از بندرعباس به منزل آمد (ایشان در نیروی دریایی بودند) رفت سر کمد که یک کشوی آن مال حسین بود، یک دفعه تعجب کرد، گفت: «مامان! بیا نگاه کن، حسین چه کتابهایی دارد».
خلاصه این که حسین در همان سالهای مدرسه فعالیتهای سیاسی داشت، 17 شهریور حسین به اتفاق 3 نفر از دوستانش به تهران رفت، میگفت: این اسراییلیها (سربازان شاه) با اسلحه مردم را دنبال میکردند و میکشتند، این قدر کشته بودند، این قدر کفش توی خیابان ریخته بود که ما از ترس رفتیم توی کوچه و خودمان را چسباندیم به دیوار و تا صبح همانجا ماندیم.
رضا هم 15 ـ 14 ساله بود که در این راه آمد، اول راهنمایی بود که دیدم آمد منزل، دستش یک عالمه اعلامیه بود، گفتم: «رضا! اینها دیگر چیست؟» زیر کتش قایم کرده بود، بعد یواشکی گذاشت توی کمدش، با اصرار از او پرسیدم که اینها چیه؟ گفت: «اعلامیههای امام خمینی است». رضا اصرار میکرد همراه حسین در فعالیتهای انقلابی شرکت کند و حسین میگفت: «الان برای تو زود است». آن موقع آیتالله طالقانی پیام داده بود که جوانان غیور ایران بروید و کردستان را نجات دهید، کردستان دست کوملهها بود.
یک روز حسین آمد و گفت: «مامان! ساک مرا جمع کن، میخواهم به کردستان بروم». گفتم: «برای چی؟» گفت: «مگر نشنیدی که آیتالله طالقانی در رادیو پیام دادند».
حسین آن زمان 18 سالش یود با اصرار زیاد، لباسش را جمع کردم و توی ساک گذاشتم و به همراه دوستانش آمد و گفت: «مادر خداحافظ، اگر ما را ندیدی حلالمان کن». گفتم: «حسین! یعنی چه؟» گفت: «نه! شوخی نمیکنم».
تا اینکه به کردستان رفتند و کومله را سر جایشان نشاندند، در برگشت ماشینشان با مین برخورد کرد، بچهها میگفتند: «ما فکر میکردیم که این چهار نفر به شهادت رسیدند اما هیچ آسیبی به آنها نرسید».
وقتی که جنگ شروع شد به جبهه رفت، آن وقت نیروهای نظامی به این شکل وجود نداشت، نیروهای فداییان اسلام به فرماندهی سید مجتبی هاشمی، معاون شهید چمران، تشکیل شده بود که حسین فرمانده یکی از آن گردانها بود، بعد که سپاه تشکیل شد به سپاه پیوست، حسین در جنگ بارها زخمیشد، یک بار میخواستند پایش را قطع کنند که از بیمارستان فرار کرد، حسین قویهیکل و قدبلند بود، وقتی برایش لباس میخریدیم میدیدیم با زیرپوش به منزل آمده، میگفتم: «حسین! پیراهنت کو؟» میگفت: «دوستم خوشش آمده بود دادم به او».
پدر حسین چون راننده بود دائماً در سفر بود و او هم هر وقت میخواست به جبهه برود از من رضایت میگرفت و میگفت: «بابا که آمد از او هم رضایت بگیر». به پدرش میگفتم که تو از حسین راضی باش؛ ایشان میگفتند که خدا از او راضی باشد، خدا پشت و پناهش، تا اینکه یک روز رضا به من گفت: «مامان! رضایت میدهی به جبهه بروم». گفتم: «تو خود میدانی که من مریض هستم، گواتر دارم ممکن است شب و نیمهشب خفه شوم آن وقت هیچکس نیست یک لیوان آب به من بدهد».
رضا گفت: «مامان! تو خدا را داری این حرفها چیست که تو میزنی، به من اجازه بده تا بروم». گفتم: «نه اصلاً به تو رضایت نمیدهم تو باید برای من بمانی، همین که حسین هست، کافی است».
تا اینکه عصر یک روز تابستان که من خواب بودم دیدم انگار دستم توی دست کسی است، خودکار را گرفت و توی دستم گذاشت تا رضایتنامه را امضا بزنم، وقتی فهمیدم از خواب بلند شدم، دیدم که دستم توی دست رضا است، گفتم: «رضا! چرا این کارها را میکنی». گفت: «مامان! من خودم میتوانم امضا کنم و بروم ولی میخواهم تو امضا کنی، میخواهم بگویم که مادرم رضایت داده است، چطور حسین میخواست برود به او رضایت دادی ولی چرا به من رضایت نمیدهی؟ پس معلوم شد حسین پسر تو هست و من نیستم».
وقتی این جمله را با حال عجیبی گفت، من دلم سوخت، گفتم: «بیا پسر، بیا تا برای تو هم امضا کنم». و من هم امضا کردم، با خوشحالی رفت و گفت: «مادر خوب من! مادر انقلابی من!» گفتم: «این قدر دیگر زیر بغلم هندوانه نگذار، برو به سلامت». رضا بعد از آن 5 بار دیگر به جبهه رفت و آمد و هر بار 15 ـ 10 روز مرخصی میآمد و دوباره میرفت.
فارس: آخرین باری که میخواست برود چیزی در یادتان مانده است؟
بله، آخرین باری که میخواست برود احساس ناراحتکنندهای داشتم، آن روز صورتش مظلوم و نورانی شده بود، از همه اقوام و فامیل خداحافظی کرده بود از همه همسایهها، مغازهدارها، میگفت: «شاید این آخرین بار باشد، هر چند که شهادت نصیب ما نمیشود ولی شاید این بار شهید شدم و شما از من راضی باشید، هر اشتباهی از من دیدید ببخشید».
آن شب با هم خیلی حرف زدیم، گفت: «مادر اگر شهید شدم گریه و زاری نکن، دوستانم اگر آمدند برای تبریک و تسلیت، با آنها خوشرفتاری کن، یک جعبه شیرینی بگیر و به دوستانم تعارف کن».
فارس: رضا در چه سالی به شهادت رسید؟
در روز 16 آبان سال 61 در عملیات محرم در منطقه موسیان به شهادت رسید.
فارس: پیکرش را بعد از چه مدتی برایتان آوردند؟
ایشان که به شهادت رسید آن سال هوا بد بود، گفتند: «ما نمیتوانیم او را بیاوریم مثل این که رضا مفقود شده است». آن شب رضا به خوابم آمد و گفت: «مامان تو ناراحت نباش اگر هر کس آمد و گفت که نمیتوانیم او را بیاوریم، من میآیم».
من هم باور کردم، وقتی که میآمدند و میگفتند که او را نمیتوانیم بیاوریم، میگفتم: «مسألهای نیست، بچه من میآید، من میدانم که رضا میآید». و بعد از یک هفته او را آوردند، 23 آبان ماه همان سال بود که رضا را آوردند.
فارس: رضا را که آوردند چه احساسی داشتید؟
چون خیلی به من سفارش کرده بود که گریه و زاری نکنم، اگر میخواهی گریه کنی شب گریه کن تا دلت ساکت شود، برای امام حسین (ع) و فرزندانش گریه کن، یاد این حرفها که میافتم اشکم در میآمد، هنوز 18 سالش تمام نشده بود، خداوند انگار صبری به من داده بود که وقتی او را میدیدم تحمل میکردم و شعار میدادم این گل پرپر من، فدای رهبر شده و مردم که میآمدند و میدیدند میگفتند: «مثل اینکه بچه این نیست، دلش اصلاً برای پسرش نمیسوزد، اگر مادرش بود دلش میسوخت».
وقتی این حرفها را به من میگفتند در جواب میگفتم: «بگذارید بگویند و شب مینشستم و گریه میکردم».
فارس: از رابطه رضا و حسین بگویید؟
حسین در کردستان بود و رضا در جنوب، 9 ماه بود که همدیگر را ندیده بودند، رزمندگانی که به کردستان میرفتند نامه رضا را میبردند، به آنها میگفت به برادرم بگویید که خیلی دوستش دارم و دلم میخواهد او را ببینم، حسین هم برای رضا نامه مینوشت و در نامههایش افتخار میکرد که برادری مثل رضا دارد که در جبهه دارد میجنگد، وقتی خبر شهادت رضا را به حسین دادند، (البته غیر مستقیم) گفتند پای برادرت قطع شده است و مادرت زنگ زد که هر چه زودتر تو بایستی بروی، گفت: «اشکالی ندارد، بروم خانه چه کار کنم».
خلاصه راضی نمیشد به خانه بیاید، دیدند که راضی نمیشود، گفتند: «حسین! برو مادرت تو را خواسته و گفت حتماً بیایی». حسین در جواب آنها میگفت: «اگر پای برادرم قطع شده اشکالی ندارد اگر چیز دیگری هست حقیقت را به من بگویید».
خلاصه خبر شهادت رضا را به حسین دادند، حسین خودش به من گفت: « مامان تو چه کار کردی وقتی خبر شهادت رضا را به تو دادند؟ بمیرم برای امام حسین (ع)».
20 روز بعد از خبر شهادت رضا، حسین به خانه آمد، وقتی خبر دادند رفتم کنار در، حسین از دور لبخند میزد رفتم جلو و بغلش کردم، گریه امانم نمیداد، گفتم: «حسین جان به تو تبریک میگویم». گفت: «مامان! گریه میکنی خوشا به حالت، تو مادر شهید شدی و خوشا به حال رضا که راه صد ساله را، یک شبه طی کرد».
فارس: از حسین و شهادتش بگویید؟
بعد از رضا، حسین را به جبهه نفرستادند، فرمانده سپاه زیراب بود، 2 سال آنجا ماند، 24 ساعت آنجا بود و 24 ساعت خانه، من هم اصرار میکردم که تو باید ازدواج کنی، گفت: «فکر میکنی که من ازدواج کنم، اینجا میمانم، من بچه جبهه هستم و در اینجا نمیتوانم زندگی کنم».
دوستان و آشنایان وقتی از حسین میپرسیدند: «سوادکوه چه کار میکنی؟» حسین میگفت: «شاگرد بنایی میکنم». هیچوقت نمیگفت من فرمانده سپاه هستم، هیچوقت لباس سپاه را تنش ندیدم، هر وقت به او میگفتم دوست دارم تو را توی لباس سپاه ببینم، میگفت: «ای مامان جان! نمیدانی چقدر سخت است لباس سپاه پوشیدن». میگفت: «تو میدانی لباس سپاه چیست؟» گفتم: «نه!» میگفت: «لباس سپاه، لباس سربازان امام زمان (عج) است، ما که هنوز لیاقت نداریم سرباز امام زمان (عج) شویم، هر کس که این لباس را بپوشد باید سرباز واقعی امام زمان باشد». گفتم: «چرا حسین جان؟ تو که این همه نماز شب و قرآن میخوانی، حتماً سربازش هستی».
فارس: از ازدواج حسین بگویید؟
حسین را خیلی جاها بردم، خیلی از دخترها را دید، هر جا که ایشان را میبردم تا دختر را ببیند، موهایش را میتراشید و لباس خوب نمیپوشید، میگفتم حسین! چرا این کار را میکنی، تا این که حسین یک هفته، 10 روزی سوادکوه ماند، منافقین حمله کرده بودند من خیلی بیقراری میکردم تا اینکه یک شب رضا به خوابم آمد، گفت: «بیا تو را ببرم تا جای حسین را به تو نشان بدهم». یک جنگل بزرگ و تاریک، یک دختری را به من نشان داد و گفت: «مامان! این دختر زن حسین است». گفت: «حسین قرار است با این دختر ازدواج کند». ما 4 ـ 3 دختر را دیده بودیم، به دخترم گفتم رضا، زن حسین را به من نشان داد و آنهایی را که میبینم، نیستند.
ما رفتیم تا از دختر خواستگاری کنیم، حسین گفت: اگر قبول نکرد من به جبهه میروم، مراسم عقد و عروسی برگزار شد، حسین یک سال و نیم بعد هوای جبهه رفتن به سرش زد در کشاکش رفتن و نرفتن خلاصه حسین مثل همیشه موفق شد، هنگام رفتن بود، با من، خواهر و همسرش خداحافظی کرد، گفت: «شاید برنگردم»، همسرش باردار بود، حسین رفت و در والفجر 8 جاودانه شد، دوستان حسین به او میگفتند: «ما همه یکی یا دو تا بچه داریم اما تو بچه نداری تا اگر شهید شدی بچهات برای تو گریه کند». اما فرزند حسین بعد از شهادتش به دنیا آمد که برای ما یادگاری از پسر شهیدم هست.
فارس: و حرف آخر.
چه بگویم، بیشتر مسؤولان، دنیاپرست شدهاند، خیلیها شهدا را فراموش کردهاند، مسؤولان باید فکر کنند که این جوانها برای چه رفتند؟ خون شهدا را نگذارند که پایمال شود، کاری نکنند که قلب خانوادههای شهدا غصهدار شود.
انتهای پیام/3141/غ