عکس زیبای حسینعلی از روی چلچراغ به من لبخند می‌زد

مازندشورا: وقتی به خانه پدرشوهرم نزدیک شدیم از دور چلچراغی آذین‌بسته نمایان شد، نزدیک و نزدیکتر شدیم، روبه‌روی چلچراغ ایستادم، خدای من! چه می‌دیدم؟! عکس زیبای حسینعلی بود که روی چلچراغ به من لبخند می‌زد.

مازندشورا:به گزارش خبرگزاری فارس از مازندران، یکی از مهم‌ترین راه‌های اشاعه فرهنگ مقاومت نگاهی عالمانه به رویدادهای روزهای دفاع و احوالات و مناسک شهداست؛ از این روز خبرگزاری فارس در مازندران طی روالی ثابت گزارش‌هایی را در همین زمینه با نشستن پای صحبت‌های اهالی دفاع مقدس و خانواده‌های شهدا تولید می‌کند که در ادامه نسخه‌ای دیگر از این میراث ماندگار از نظرتان می‌گذرد.

* اصغر زمینی نیست

علی‌اکبر مهجوری از رزمندگان گردان امام محمدباقر (ع) لشکر ویژه 25 کربلا اظهار می‌کند: شهید محمد مسرور «برادر خانم سردار شهید علی‌اصغر خنکدار که در عملیات کربلای پنج به درجه رفیع شهادت نائل شد» را از قبل می‌شناختم، چند مرتبه با هم به جبهه رفته بودیم، قبل از عملیات والفجر هشت، مدتی را با هم در گردان امام محمد باقر (ع) بودیم، انگار نه انگار که شوهر خواهرش شهید خنکدار فرمانده گردان بود، هر وقت می‌گفتیم: «تو که مشکل نداری، دامادتان همه کاره گردان است». ناراحت می‌شد، حتی راضی نبود به شوخی هم شده، چیزی را به شهید خنکدار نسبت دهیم.

با این که از نظر سنی بزرگ‌تر از شهید خنکدار بود ولی آنقدر در مقابل او تواضع به خرج می‌داد، که آدم شک می‌کرد او بزرگ‌تر است، محمد می‌گفت: «اصغر زمینی نیست، آسمانی است».

وقتی قبل از عملیات کربلای پنج محمد را دیدم، خیلی خوشحال به نظر می‌رسید، مرا سخت به آغوش کشید، با این که شهید جعفر « برادر سردار شهید خنکدار که در تک جزیره مجنون 4 تیر ماه 1367 به شهادت رسید». از قبل به من گفته بود برای ساختن منزل شهید اصغر، محمد مسرور سنگ تمام گذاشته است ولی دلم نیامد موضوع را از دهان خودش نشنوم، گفتم: «کم به جبهه می‌آیی، حاجی حاجی مکه». آهی کشید و گفت: «در این مدت داشتم منزل اصغر را تمام می‌کردم، دلم نیامد زن و فرزندان اصغر بی سر پناه ببینم، باور کن الان احساس سبکی می‌کنم، بار سنگینی بود که از دوشم برداشته شد».

* لبخندی که ماند

همسر سردار شهید حسینعلی مهرزادی رئیس ستاد لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس، می‌گوید: یک روز ساعت 10 صبح توی حیاط مشغول شستن لباس‌ها بودم و مصیب و حمزه داشتند با هم بازی می‌کردند و نجما هم توی اتاق خوابیده بود، یک دفعه صدای زنگ در به گوش رسید، صاحب خانه‌مان به سمت در حیاط رفت، برادر شوهرم بود، 14 ساله بود و کلاس دوم راهنمایی.

گفت: «سلام زن‌داداش!» صدایش گرفته بود، با عجله به سمت من آمد، انگار از چیزی وحشت کرده بود. گفتم: «مگر مدرسه نرفتی؟ چرا زود برگشتی؟» نگاهش را از من دزدید و در حالی که آب دهانش را قورت می‌داد، گفت: «می‌گویند ... زن‌داداش! ... می‌گویند ... حسینعلی ... حسینعلی شهید شده ...!»

و من به گمان اینکه با من شوخی می‌کند بدون اینکه از جایم بلند شوم، گفتم: «ساکت باش! دیگر از این شوخی‌ها نکن!»

ولی مزاحی در کار نبود، راست می‌گفت، حرفش آن قدر جدی بود که تصورش را هم نمی‌کردم، انگار خواب می‌دیدم.

چند لحظه بعد، عده‌ای از بستگانم آمدند و مرا با خود به سمت خانه پدرشوهرم بردند، هنوز نمی‌خواستم و نمی‌توانستم باور کنم، وقتی به خانه پدرشوهرم نزدیک شدیم از دور چلچراغی آذین‌بسته نمایان شد، نزدیک و نزدیکتر شدیم، روبه‌روی چلچراغ ایستادم، خدای من! چه می‌دیدم؟! عکس زیبای حسینعلی بود که روی چلچراغ به من لبخند می‌زد.

صدای قرآن می‌آمد و صدای شیون و زاری، دنیا روی سرم خراب شد، همه جا تیره و تار بود و نمی‌فهمیدم کجا هستم.

نمی‌دانستم خوابم یا بیدار؟ رویاهای کابوس‌گونه در مغزم پرسه می‌زدند، به یاد آخرین باری افتادم که حسینعلی عزم رفتن داشت.

صبح زود بود، بچه‌ها را بوسید و پس از اینکه با من خداحافظی کرد از اتاق خارج شد، من هم برای اینکه تا دم در بدرقه‌اش کنم تند و با عجله برگشتم تا چادرم را بردارم، چادر در دستم بود که حسینعلی دوباره برگشت و وارد اتاق شد.

گفتم: «چی شده؟ چیزی را فراموش کردی؟» و او بدون اینکه حرفی بزند دوباره نگاهی به بچه‌ها انداخت، آنها هنوز خواب بودند، خم شد و صورت آنها را بوسید و رفت.

گویی به او الهام شده بود که این آخرین دیدار است.

* خواب گل سرخ

همسر سردار شهید علیرضا بلباسی فرمانده گردان امام محمد باقر لشکر ویژه 25 کربلا بیان می‌کند: والفجر هشت تمام شده بود، شهید خنکدار به شهادت رسیده بود، علیرضا هم به سختی مجروح شده بود، ساعت دو بعد از نیمه شب بود که او را با آمبولانس به خانه آوردند.

با خانم زهرا مسرور همسر شهید خنکدار از سال‌ها پیش دوست صمیمی‌ بودم، وقتی خبر شهادت همسرش را شنیدم خیلی منقلب شدم، دلم نمی‌خواست او را در این وضعیت تنها بگذارم، اما علیرضا مدام اصرار می‌کرد که من باید بروم نور، خانه پدرم، با تعجب از او پرسیدم: «آخر چرا؟ فردا تشیع جنازه اصغر خنکدار است، با آن همه دوستی و رفت و آمد خانوادگی، نمی‌توانم در این شرایط همسرش را تنها بگذارم، می‌خواهم قائم‌شهر بمانم، تو هم که حال و روز خوبی نداری».

معنی اصرارهایش را نمی‌فهمیدم، دلم شور می‌زد: «راستش را بگو، داداش‌هادی‌ام شهید شده؟» سرش را پاییت انداخت و به مِن مِن افتاد: «زخمی‌ شده، مجروحیتش هم شدید است، از پا و کمر و همه جا ترکش خورده، فکر می‌کردم چون خانمش جوان است و تازه ازدواج کردند، تجربه‌ای ندارد، بهتر است بروی نور و وقتی ‌هادی را آوردند کمک‌حال خانمش باشی، هر چه باشد تو تجربه‌ات بیشتر است».

گفتم: «فردا صبح تشیع جنازه شهید خنکدار است تو که با این حال و روزت نمی‌توانی بروی، لااقل اجازه بده من توی مراسم شرکت کنم، بعد از ظهر با هم می‌رویم نور».

عصبانی شد و گفت: «نه، تو تنها برو، شهدا از ما توقعی ندارند». گفتم: «نه، تو را تنها نمی‌گذارم».

بالاخره علیرضا تسلیم شد و سکوت کرد، آن شب تا صبح داشتم به همسر شهید خنکدار فکر می‌کردم، خوابم نمی‌برد، مدام تصویر زهرا و بچه‌های خردسالش جلوی چشمم بود، صبح که شد از نگرانی و دلهره‌های دیشب برای علیرضا حرف زدم و اینکه دلم پیش زهراست و برای او و بچه‌اش نگرانم.

علیرضا مدام می‌گفت: «مریم! خدا عاقبتت را به خیر کند». هر بار که من حرفی می‌زدم، او همین جمله را تکرار می‌کرد، پرسیدم: «چرا این قدر این حرف را تکرار می‌کنی؟» جواب داد: «مگر عاقبت به خیری چیز بدی است؟»

آن روز نمی‌توانستم بفهمم علیرضا برایم نگران است و می‌ترسد نتوانم داغ دو برادر را تاب بیاورم، دور و بری‌هایم همه از شهادت ‌هادی خبر داشتند، فقط من بودم که چیزی نمی‌دانستم و جاهلانه در مقابل اصرار‌های علیرضا برای رفتن به نور مقاومت می‌کردم.

هوا که روشن شد علیرضا از من خواست پیراهن مشکی‌اش را بیاورم، فکر کردم به‌خاطر شهادت اصغر خنکدار می‌خواهد پیراهن مشکی بپوشد، وقتی لباس پوشید، با وجود جراحت شدیدی که داشت قبول نکرد خانه بماند و با هم راهی شدیم.

قرار بود علیرضا در مراسم تشیع جنازه سخنرانی کند، سخنران خیلی خوبی هم بود و هر وقت برای سخنرانی به جاهای مختلف دعوت می‌شد با کلام گیرایش همه را مجذوب می‌کرد، آن روزها که تازه سپاه تشکیل شده بود و همه به نوعی درگیر مسائل مختلف انقلاب و جنگ بودند، علیرضا همه جا با خود دفترچه یاداشتش را می‌برد و سخنان امام خمینی را از روزنامه‌ها و رادیو و تلویزیون توی آن می‌نوشت و چکیده آن صحبت‌ها را در سخنرانی‌هایش به‌کار می‌برد، عاشق امام بود و همیشه عاشقانه از ایشان حرف می‌زد.

من کنار زهرا نشسته بودم و گریه امانم نمی‌داد، یکهو از بلندگو صدای علیرضا را شنیدم سر بلند کردم، دیدم که در جایگاه ایستاده و می‌خواهد سخنرانی کند، چهره‌اش خسته و گرفته بود و به سختی حرف می‌زد، توی این مدت خیلی ضعیف شده بود، آن روز هم به زور خود را به تشیع جنازه رسانده بود، کمی ‌که حرف زد، از مردم عذرخواهی کرد و گفت: «نمی‌توانم بیشتر از این در مراسم شهید خنکدار شرکت کنم و باید هر چه زودتر برای تشیع پیکر برادرخانم شهیدم، خودم را به نور برسانم».

به خاطر شلوغی دور و برم و حال منقلب خودم زیاد متوجه حرف‌هایش نشدم، یکی از دوستانم که کنارم ایستاده بود، گفت: «مریم! کدام برادرت شهید شده؟» با تعجب نگاهش کردم: «مگه یادت رفته، یک سال پیش وقتی که داداشم شهید شد، برای تسلیت به خانه ما آمدی، چطور یادت نیست؟»

انتهای پیام/3141/صا

خنکدار علیرضا حسینعلی اینکه شهادت می‌زد گردان برادر می‌کند می‌کرد می‌کردم انگار سردار جنازه می‌گفت عملیات مراسم مقاومت سخنرانی مسرور کربلا چلچراغ همسرش شنیدم آوردند انداخت بچه‌ها خوابم بوسید دوباره منقلب ایستاده مختلف نمی‌دانستم می‌خواهد تکرار پیراهن بیاورم بیشتر ‌هادی می‌برد پرسیدم نمی‌توانم خانمش بگذارم داشتند والفجر بودیم فرمانده نداری می‌شد کربلای زمینی لبخند زیبای خبرگزاری مازندران نگاهی بزرگ‌تر مقابل می‌گویند نگاهش پدرشوهرم نمی‌توانستم نزدیک گرفته زن‌داداش می‌داد نیامد داشتم روزهای نمی‌فهمیدم