مازندشورا:به گزارش خبرگزاری فارس از مازندران، یکی از مهمترین راههای اشاعه فرهنگ مقاومت نگاهی عالمانه به رویدادهای روزهای دفاع و احوالات و مناسک شهداست؛ از این روز خبرگزاری فارس در مازندران طی روالی ثابت گزارشهایی را در همین زمینه با نشستن پای صحبتهای اهالی دفاع مقدس و خانوادههای شهدا تولید میکند که در ادامه نسخهای دیگر از این میراث ماندگار که گفتوگو با همسر شهید نوروز نوروزیزاده از روستای علیآباد عسکرخان نوشهر است، از نظرتان میگذرد.
فارس: لطفاً خودتان را معرفی کنید.
بنده مهلقا خزایی همسر شهید نوروز نوروزیزاده هستم که ثمره ازدواج ما دو فرزند به نامهای محمدحسن و فاطمه است، فرزندانم تحصیلکرده هستند و از آنها راضی هستم، زیرا اهل نماز و عبادت هستند، تا به حال سعی کردهام حق مادری را همراه با حق پدری بهجا آورم، همسرم وقتی که میرفت میگفت این دو امانت را به تو میسپارم، فرزندانم را خوب تربیت کن، اگر خوب تربیت شوند دستت را فردای قیامت خواهم گرفت.
* احساس میکردم زوجی به خوشبختی ما در این روستا وجود ندارد
فارس: از همسرتان و خانوادهاش برای ما بگویید.
ما همسایه بودیم، قبل از ازدواج خیلی به جبهه میرفت و هر وقت که اینجا بود مسؤول گروه مقاومت محل بود، همیشه بچههای محل را جمع میکرد و شبها نگهبانی میداد، اصولاً شبها خانه نبود، روزها هم سرکار میرفت، شغلش آزاد بود، هم بنا بود هم نقاش، تا اینکه از من خواستگاری کرد.
فارس: از خصوصیات اخلاقی همسرتان بگویید.
در کارهای خانه خیلی کمکحالم بود، در نگهداری فرزندان کمکم میکرد، اگر کسی برای کاری دَم در میآمد دست خالی ردش نمیکرد و میگفت آنها واجبترند.
فارس: چند سالتان بود که ازدواج کردید؟
من 20 ساله و همسرم 4 سال بزرگتر از من بود، آنقدر خوشبخت بودم که احساس میکردم زوجی به خوشبختی ما در این روستا وجود ندارد، گاهی شبها که از هیأت برمیگشت دراز میکشید ولی نمیخوابید، میگفتم: نمیخوابی؟ میگفت: میخوابم، وقتی که بیدار میشدم میدیدم آنقدر در نماز شب گریه کرده که حد و حساب ندارد، میگفتم: من تو را از کودکی میشناسم، کار خلافی نکردی که اینقدر گریه میکنی، بعضی وقتها میگفت: از وقتی که تو آمدی، جنگ و جبهه را از من گرفتی، دلم برای جبهه تنگ شده، میگفت: من تو و بچهها را خیلی دوست دارم، ولی دلم برای همسنگرانم تنگ شده.
* جنگ و اسلام را بیشتر از شما دوست دارم
فارس: چرا میگفت از وقتی که آمدی جنگ و جبهه را از من گرفتی؟
چون قبل از ازدواج خیلی به جبهه میرفت ولی پس از گذشت 6 ماه از ازدواجمان برادرشوهرم شهید شد، خیلی سعی کردم همسرم را متقاعد کنم به جبهه نرود تا اینکه مادرشوهرم بعد از یک سال فوت کرد، اینبار هم بهخاطر این که بچهها کوچک بودند مخالفت میکردم تا لااقل بیشتر کنارمان باشد ولی قبل از اینکه سالگرد مادرشوهرم برسد، طاقت نیاورد و به جبهه رفت.
فارس: پاسخ ایشان در برابر مخالفت شما چگونه بود؟
او قبول داشت که بچهها کوچک هستند، میگفت: تو خودت از اول قبول کردی، من شما را دوست دارم، ولی جنگ و جبهه و اسلام را بیشتر از شما دوست دارم.
یکبار که ممانعت کردم او نپذیرفت و گفت: من حتماً باید در این عملیات شرکت کنم، بعد رو کرد به من و گفت: شب امام خمینی را در خواب دیدم که جلوی صف رزمندگان است، یک دفعه دیدم همه رزمندگان رفتند ولی امام در گوشه ایستاد و من هم در گوشهای دیگر ایستادم، امام پرچم به دست داشت و به من نگاه میکرد، میگفت: تعبیر خواب این است که من نباید امام و رزمندگان را تنها بگذارم، این بار باید بروم، گفتم: میخواهی مرا تنها بگذارید، آن هم با دو تا بچه کوچک؟! گفت: میروم، ولی قول میدهم که برگردم، اما اگر نیامدم باید مرا حلال کنی چون زندگی خوبی برایت فراهم نکردم.
فارس: آیا حضور معنوی شهید را در منزل احساس میکنید؟
بله! البته این خانه را خودش با دستهای خودش ساخت، میگفتم تو کارگر نگیر خودم زیر دستت کار میکنم، یکبار بر حسب اتفاق یک سنگ از بالا به سرم برخورد کرد، شاید باور نکنید تا چند روز عذرخواهی میکرد و میگفت من که گفتم کارگر بگیرم، گفتم: نه من دوست دارم کنار تو باشم، همین برای من کافی است.
* پایان انتظار 9 ساله
فارس: آخرین دیدار با همسرتان را بهیاد دارید؟
هوا سرد و بارانی بود و باد هم میوزید، تا دم در او را همراهی کردم، گفت: برو هوا سرد است، من هم به اتفاق بچهها ایستاده بودم، هر چند قدم که میرفت میگفت: برو داخل، آنقدر ایستادم تا این که رفت، در منطقه عملیاتی کربلای 4 در خاک عراق (اُم الرصاص) به شهادت رسید، 9 سال مفقود بود تا این که سال 74 چند تکه استخوان و یک پلاکش را برای ما آوردند.
فارس: از برادر شوهر شهیدتان بگویید؟
اسمش نادر بود و 18 ساله و مجرد بود، پسر خوبی بود، 6 ماه بعد از عروسی ما به شهادت رسید، اهل نماز و روزه بود، میگفتم: از چه کسی یاد گرفتی؟ میگفت: از همسر خودت.
* شهادت نادر پس از 17 روز
فارس: نحوه شهادت ایشان؟
برادرشوهرم در طرح جنگل نوشهر پاسدار بود، بار اول که به جبهه رفت شهید شد، آنقدر ترکش به بدن و گلویش خورده بود که قادر به صحبت کردن نبود، 17 شبانهروز در بیمارستان اصفهان بستری بود، نمیتوانست صحبت کند، نوروز و پدر و مادر شوهرم تمام بیمارستانها را گشتند تا به بیمارستان اصفهان رسیدند، همین که شوهرم او را دید برادرشوهرم شهید شد و تمام کرد.
* زیارت کربلا
فارس: در پایان اگر مواردی را لازم میدانید، بگویید.
شوهرم مخالف غیبت و تهمت بود، همیشه با انگشتانش ذکر میگفت، میگفتم من از کودکی تو را میشناسم، پاک بودی ولی نمیدانم چرا این همه عبادت میکنی؟ میگفت: هر چقدر عبادت کنم در برابر عظمت خدا کم است، این همه نعمتی که خدا به ما داده است ما باید در برابر آنها شکر کنیم، ما مدیون خون شهدا هستیم، آن موقع چند نفری که شهید شده بودند، میگفت: من شما و فرزندانمان را دوست دارم ولی اسلام را بیشتر از شما دوست دارم، وقتی میگفتم میخواهی مرا تنها بگذاری میگفت تو که از همسر شهید کاظمی و سه فرزندش بالاتر نیستی، میگفت: تو از آنها سرمشق بگیر، من نمیتوانم خوبیهایش را بیان کنم، همیشه برایش صدقه میدهم، هنوز یک روز هم نشده که فراموشش کنم، حتی کربلا هم که رفته بودم عکسش را در آوردم و با عکسش زیارت کردم، من که از او راضی بودم، او هم از من راضی بود؛ امیدوارم که فردای قیامت دست ما را بگیرد، البته قول داد.
انتهای پیام/3141/ت30