مازندشورا:به گزارش خبرگزاری فارس از مازندران، امروز که حدود چهار دهه از آغاز جنگ تحمیلی میگذرد، هنوز مؤلفه مهم مقاومت در رگ و خون مردم ایرانزمین جریان دارد و با تقدیم زیباترین گلها در دفاع از حریم اهل بیت(ع) در محور مقاومت بهشیوایی این نهضت ناب عاشورایی تفسیر شد.
یکی از مهمترین راههای اشاعه فرهنگ مقاومت نگاهی عالمانه به رویدادهای روزهای دفاع و احوالات و مناسک شهداست؛ از این روز خبرگزاری فارس در مازندران طی روالی ثابت گزارشهایی را در همین زمینه با نشستن پای صحبتهای اهالی دفاع مقدس و خانوادههای شهدا تولید میکند که در ادامه نسخهای دیگر از این میراث ماندگار از نظرتان میگذرد.
* تغییر ناگهانی رفتار سرباز
ابراهیم احسانی از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس، درباره نخستین حضور خود در مناطق جنگی، میگوید: به محض ورود به اهواز، قبل از هر چیز سراغ پایگاه شهید بهشتی را گرفتم، بهدلیل مهارت در امور فنی بهویژه تأسیسات، بسیار تمایل به فعالیت در این امور داشتم، دوستان کارگزینی هم محبت کردند و متناسب با این مهارت، نامه معرفی را برایم صادر کردند.
گرسنگی امانم نمیداد، با خودم گفتم تا روشن شدن وضعیت، بیخیال گرسنگی، آدرس ساختمانها را نداشتم تا اینکه یکی از بچهها که به سرگردانیام پی برده بود به طرفم آمد و نامه را از من گرفت و بلافاصله با انگشتانش ساختمانی را نشانم داد، مسیر اشارهاش را در پیش گرفتم تا این که لحظهای بعد به مقصد رسیدم.
به برادری در آنجا گفتم: بخش تأسیسات؟ و او در جواب گفت: اشتباه آمدهای برادر اینجا تسلیحاته، با تعجب نگاهی به نامه انداختم و فوراً به حقیقت پی بردم، با دلخوری به کارگزینی برگشتم، گویا دوستان کارگزینی به منظور شباهت لفظی میان تأسیسات و تسلیحات دچار اشتباه شده بودند.
دقایقی بعد با تصحیح اشتباه، مشکل حل شد و بنده به بخش خدمات معرفی شدم، با حضور در بخش مورد نظر، جز عدهای برادر سرباز کسی را مشاهده نکردم، روزهای اول حضورم، سربازها رفتار دلچسبی با بنده نداشتند، شاید عمده دلیلش احساس غریبی بود که با یک تازهوارد داشتند.
روزهای اول بهدلیل بیتجربگی و همچنین ازدحام بیش از حد صفهای ناهار و شام، همیشه با در بسته آشپزخانه روبهرو میشدم، برای همین میبایست از جیب مبارک برای شکمم هزینه کنم.
نبود کار خدماتی باعث میشد که ساعاتی از روز را صرف گشتن محوطه اطراف پایگاه کنم، یکی از همین روزها بود که قیافه آشنایی مرا به خودش جلب کرد، نزدیکتر که رفتم یکی از مسؤولان لشکر را که از همشهریهای بهشهریام بود دیدم، خیلی خوشحال شدم، بعد از یک چاقسلامتی مفصل، از وضعیتم برایش گفتم، از گرسنگی، از بیکاری و ... ایشان بلافاصله مرا به اتاقش راهنمایی کرد و پذیرایی مفصلی از من بهعمل آورد، چشمانم گویا قوت گرفته بودند.
حاجی پس از صرف غذا رو به من کرد و گفت: فردا که به هفتتپه «مقر رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا» میروم، موضوع تو را با آقای شکی در میان میگذارم، انشاءالله که این مشکل هم بهزودی حل میشود.
خوشحال از این دیدار به اتاق کارم برگشتم تا کمی استراحت کنم، فردای آن روز، سرباز رو به من کرد و با حالتی آمرانه گفت: عجله کن، تماس گرفتند که مشکلی برای تأسیسات شهید رجایی پیش آمد، سراسیمه وسایل مورد نیاز را گرفتم و به آنجا رفتم، بعد از ساعتها تلاش بالاخره، بحران مهار شد، با لباس گلآلود و وضعیتی اسفبار به محل کارم برگشتم، در حال رسیدگی به وضعم بودم که همان سرباز با سلام و صلوات به طرفم آمد و گفت: آقای احسانی! تا لباسهایت را در بیاوری، بروم و کنسروی برایتان گرم کنم، از احترام بیحد و اندازهاش داشتم شاخ در میآوردم، این رفتارش برایم معما شده بود، تا اینکه ساعتی بعد جواب معما را یافتم.
قضیه از این قرار بود که در غیابم شهید شکی تماس گرفت و مسؤولیت خدمات پایگاه را به عهده بنده گذاشت، سرباز بیچاره که در این روزها برخورد شایستهای را نسبت به من نداشت در هول و هراس آن بود که بلایی سرش نیاید، برای همین با این کارهایش در صدد دلجویی از من بر آمده بود.
با این که فرصت خوبی بود تا او را حسابی تنبیه کنم اما پیش خودم گفتم این انتقامجویی تنها شعلههای خشمم را برای لحظهای فرو مینشاند ولی اگر با او از در رفاقت بیرون بیایم حتماً شرمنده میشود و این کار قطعاً بار تربیتی بیشتری برای او بهدنبال خواهد داشت.
* عراقیها کور شده بودند
حسین طالبیزاده از رزمندگان بابلی لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس، طی بیان خاطرهای کوتاه، اظهار می کند: در حال عقبنشینی بودیم که به میدان مین رسیدیم، دشمن همچنان پیشروی میکرد و هجوم میآورد، فرصت فکر کردن نبود، بچهها با توکل به خدا وارد میدان مین شدند و بهسوی نیروهای خودی میدویدند ولی هیچ یک از مینها منفجر نمیشد، حتی یکی از بچهها پایش روی تله مین رفته بود، من که پشت سرش بودم، ترسیدم ولی حادثهای پیش نیامد، عراقیها کور شده بودند، چون بچهها آیه «وجعلنا» خوانده بودند، با آنکه روی تپهها قرار داشتند ولی بهسوی ما تیراندازی نمیکردند.
* اگر صدایم را بشنود روحیهشان تضعیف میشود
قاسم شافعی از رزمندگان دوران دفاع مقدس، بیان میکند: به همراه تیم تخریب وارد میدان مین شدم، بچهها با شور و شوق فراوان برای باز کردن معبر دست به کار شدند، ناگهان یکی از بچهها ـ شهید دادرس ـ رفت روی مین و پاهایش قطع شد، با آن که از درد به خود میپیچید، صدایش در نمیآمد، میگفت: کل گردان پشت سر ماست، اگر صدایم را بشنود روحیهشان تضعیف میشود.
* شور و شوق نوجوان 14 ساله برای رفتن به جبهه
محمدجواد عباسی از رزمندگان بهشهری لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس، میگوید: دانشآموز کلاس سوم راهنمایی بود، شور و شوق عجیبی برای جبهه رفتن داشت، اسمش شعبانعلی مکرمی بود، میخواست به هر شیوهای که شده خود را به منطقه برساند.
وقتی خبردار شد تعدادی از رزمندگان «طرح لبیک» در یکی از مساجد بهشهر جمع شدهاند خود را به آنان رساند و شب را در آنجا ماند، از آنجا که کارتی نداشت به فکر چاره افتاد، شب با ترفند خاصی کارت طرح لبیک یکی از برادران را گرفت و نام خودش را روی آن نوشت و از این طریق خود را به جبهه رساند.
انتهای پیام/3141/ت30