مازندشورا:به گزارش خبرگزاری فارس مازندران، یکی از مهمترین راهبردها و تکنیکها در برابر نبرد نرم دشمن، پرداختن به موضوعات مقاومت و تقویت این مقوله در جان جوانان ایرانی است؛ از اینرو یکی از محورهای مقاومتپروری نشر و اشاعه معارف شهدا و دفاع مقدس است.
مازندران که بیش از 10 هزار و 400 شهید تقدیم انقلاب کرده و همچنین با دارا بودن یک لشکر مجزا «لشکر ویژه 25 کربلا» در دوران دفاع مقدس ظرفیت عظیمی در این حوزه دارد، نیازمند نگاه مضاعف رسانههای محلی در این زمینه است.
در ادامه بخشی دیگر از خاطرات شهدا و رزمندگان این استان از نظرتان میگذرد.
* او به آرزویش رسید
در گلزار شهدا یک قبر خالی وجود داشت که برای شهید بعدی آماده شده بود، در آخرین مرخصیاش از هر فرصتی استفاده میکرد و به آنجا میرفت.
در یکی از همین روزها که به اتفاق دوستش در گلزار قدم میزد، بعد از فاتحهخوانی، به کنار آن قبر خالی رفت و نشست، کمکم چشمانش خیس اشک شدند و شروع به گریه کرد.
دوستش او را به اجبار بلند کرد و گفت: «کاظم! بر سر قبر خالی نشستهای و گریه میکنی؟»
کاظم دستانش را بهسوی آسمان گرفت و با آه و ناله گفت: «خدایا! میشود مرا در این قبر دفن کنند؟»
خبر شهادتش همه جا پر شده است، پیکرش را برای مراسم تدفین به گلزار آوردهاند؛ او به آرزویش رسید و در همان قبر به ملکوت پیوست. «به نقل از یکی از دوستان شهید محمدتقی رامش از شهدای شهرستان بابلسر»
* تاریکی دردسرساز
تاریکیای را که آن موقع وسط جنگل بود، در عمرم ندیده بودم، مثل اینکه داخل قبر باشی، چراغی نمیتوانستی روشن کنی، حتی قد یک کورسو، از هر نقطه جنگل که کبریت روشن میکردی، گلوله از زمین و آسمان، آنجا میبارید.
بچهها، از سر دلسوزی، تهمانده غذایشان را میانداختند جلوی خوکها؛ وقتی پای خوک میخورد به سیم، بچهها فکر میکردند جنگلیها سر رسیدند، برای همین نگهبانها، منطقه را به رگبار میبستند.
آسمان جنگل آنقدر تاریک بود که گاهی وقتها در آن آشفتهبازار، سَرها یا به هم میخورد یا به درخت، چون درختها انبوه بود؛ وای از آن شبی که ماه نبود و هوا مهآلود بود؛ آن وقت دیگر، اوضاع «قمر در عقرب» میشد.
برای رفتن به دستشویی هم مُکافات زیادی داشتیم، یک ریسمان از محل استقرار تا دستشویی کشیده شد، هر کس میخواست دستشویی برود، ریسمان را میگرفت و بعد از رفع حاجت، راه رفته را با همان ریسمان دوباره برمیگشت. «به نقل از فریدون علیپور از رزمندگان جنگل آمل»
* ما باید درکشان کنیم
در نیروی انتظامی مشغول خدمت بود، آن روز مأموریت داشت که اخطاریهای برای یک سرباز فراری ببرد، من نیز همراهش بودم، به منزل آن سرباز رسیدیم؛ در زد و مدتی بعد پیرزنی بیرون آمد.
سبحان پس از احوالپرسی به او گفت: «فرزند شما سرباز فراری است و باید خود را به پاسگاه معرفی کند».
هنوز جملهاش تمام نشده بود که پیرزن با جنجال و سر و صدا شروع به توهین و فحاشی کرد و هر بد و بیراهی که دلش خواست، نثار سبحان کرد اما سبحان بدون اینکه هیچگونه ناراحتیای در چهرهاش نمایان شود، پیرزن را متقاعد کرد که مشکلی نیست.
سپس دو نفری به سمت پاسگاه به راه افتادیم، من که بهشدت از رفتار آن پیرزن عصبانی بودم به سبحان گفتم: «چرا جوابش را ندادی؟» با همان آرامش همیشگی پاسخ داد: «این جا روستا است و مردم هنوز از ژاندارم میترسند، ما باید درکشان کنیم».
حرفهایش عصبانیت مرا فروکش کرد، آرام شدم و به فکر فرو رفتم. «راوی: سیدعباس عمادی از دوستان شهید سبحان رنجبر از شهدای شهرستان جویبار»
* با آن سن کم
چند نفر از برادرهای بسیجی آمل با ما همکاری داشتند، یکی از آنها دانشآموز سال دوم راهنمایی بود؛ «امیر علیزاده» خانهاش جاده هراز، نزدیک دادگاه انقلاب بود، با آن سن کمش، دست به تیرش معرکه بود، موقعی که آتشباری عناصر گروهک اتحادیه از داخل باغ به سمت اسپیکلا که فاصله آن با دادگاه انقلاب، ٣٠٠ متر بود، شروع شد و آنها قصد فرار و پناه بردن به منطقه مرفهنشین اسپیکلا را داشتند، دقت تیراندازی امیر علیزاده به کار ما آمد.
امیر سه نفر از سرکردههای گروهک را حین فرار به درک واصل کرد، یکی را هم بهشدت مجروح کرده بود اما آخرسر، قبل از اینکه سر برسیم، با نارنجک، خودش را هلاک کرد، امیر بلافاصله بالاسرش رفت و کلت خوشقوارهای را از دور کمرش بیرون کشید. «به نقل از جعفر گرزین از رزمندگان جنگل»
* امروز روز عاشوراست
با تعدادی از دوستان به حسینیه رفته بودیم، ناگهان شعبان از میان جمعیت برخاست و با صدای بلند گفت: «ای مردم! امروز عاشورا است؛ اگر در عاشورا نبودید، وقت آن است که جبران کنید؛ پس پسر فاطمه(س)، امام خمینی را در این حماسه حسینی یاری کنید».
«ای دوستان! من یک جان بیشتر در بدن ندارم و اگر هزاران جان هم داشتم، باز هم آن را فدای رهبرم میکردم». «راوی: ذکرالله کلاکری از دوستان شهید شعبان فلاح از شهدای شهرستان جویبار»
* سربند یا فاطمه زهرا(س)
«سیدحسن حسنی» که متولد 1349 بود، قبل از شهادتش در 28 دی 1365، هنگامیکه سربند به ما میداد، سربند یا فاطمه زهرا(س) را انتخاب کرد.
جالب اینکه با من قرار گذاشت و گفت: «این سربندها را اصلاً از خودمان دور نکنیم، تا اینکه عملیات تمام بشود، یا اینکه با همین سربندها شهید بشویم».
برای همین، سربندمان همیشه یا به پیشانیمان بود، یا دور گردنمان، تا اینکه در هفتتپه «مقر رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا شمال کشور»، آموزش ادوات میدیدیم، تقریباً یک هفته قبل اینکه به شهادت برسد، خواب پدرش را دید که پیراهن مشکی برایش آورد.
سیدحسن میگفت: «هرچه گفتم، بابا پیراهن مشکی برای چیست؟ الان که محرم نیست! بابا قبول نکرد و در عالم خواب، پیراهن را پوشید».
از اینرو سیدحسن خودش بعد از تعریف خواب، برایم گفت که شهید میشود، واقعاً چهرهاش نورانی شده، تمام حرکاتش تغییر پیدا کرده بود تا اینکه در عملیات بزرگ کربلای 5 در سهراه شهادت، بر اثر اصابت ترکش خمپاره، به همراه همرزمش «حسن کندوری» برای همیشه با سربند یا فاطمه زهرا(س) که حتی زمان شهادت دور گردنشان بود، مهمان جدش حضرت فاطمه زهرا(س) در بهشت شد. «به نقل از ذکریا احمدیاشرفی»
* کولهباری برای نجات
برای عملیات جدید آماده میشدیم؛ هر کس چیزی برمیداشت و در کوله پشتی خود میگذاشت؛ یکی نان، یکی قرآن، دیگری فشنگ و ... .
کولهپشتیاش را از دارو و وسایل امداد پر کرد، پرسیدم: «چرا برای خود کمی آذوقه نمیگیری؟»
پاسخ داد: «آذوقه جای باند و وسایلم را میگیرد؛ بهتر است باند و دارو بردارم، ممکن است مجروحان بیشتری به کمک من نیاز داشته باشند». «برگرفته از زندگینامه شهید سیدمصطفی جمالی از شهدای شهرستان بهشهر»
انتهای پیام/3141/ح3