مازندشورا:به گزارش خبرگزاری فارس مازندران، وقتی در نشست صمیمی رزمندگان «چناره (کردستان)» که میان بهشهریها برگزار شد، حضور پیدا کردم، خیلی خوشحال بودم، خیلی دوست داشتم از شرایط روحی و فکری بر و بچههای رزمنده در کردستان، باخبر شوم، راستی چه دورانی بود! رزمندگانی که همزمان با چند خطر مواجه بودند.
عباسآباد بهشهر محل این نشست عاشقانه بود، در انتخاب مکان سلیقه خوبی بهکار بردند، خدا خدا میکنم برنامههایشان هم جدا از تنوع، خستهکننده نباشد.
هنوز همه نیامدهاند، چشمان منتظرِ متولیان جلسه، بیانگر این تأخیر است، همه افراد و اطراف را از زیر چشم میگذرانم، گَرد سفید پیری و میانسالی بر سر و ریش بیشتر مدعوین نشسته است، در بین آنها جانبازانی را هم میبینم که اثر تیر و ترکش در صورتشان هویداست.
هنوز چند دقیقهای از آمدنمان نمیگذرد که سردار حاج عباس ییلاقی به اتفاق برادرش سردار جانباز حاج علی ییلاقی ـ فرمانده سابق لشکر 25 کربلا که در سال 61 به درجه جانبازی نائل شد ـ سر میرسند، به احترام آنها همه بچهها از روی صندلیشان بلند میشوند.
سردار حاج عباس ییلاقی صندلی خالی کنار جانباز حاج مهدی صادقی را انتخاب میکند، بعد از احوالپرسی با سردار، برای گوش کردن صحبتهای آنها به جمعشان میپیوندم، حاج مهدی وقتی میفهمد خبرنگارم، شروع میکند به گلایه و دق و دلیاش را خالی میکند.
از آقای زارع که یکی از متولیان این جلسه است، میخواهم در رابطه با «گروه رهروان شهدای کردستان» توضیح دهد، او با اشاره آقای کیانمهر را به من نشان میدهد، به یاد دوران جنگ میافتم، آن وقتها هم اگر کسی وارد جمعی میشد، فرمانده و یا مسؤول گروه را نمیتوانست از بین افراد تمیز دهد، یکرنگی هنوز در این جمع، بیشتر از هر چیزی جلوه میکند، بیریا و بیتکبر همه در کنار هم نشستهاند.
شاید اگر من سرداران ییلاقی را از قبل نمیشناختم به یقین حضور صمیمی و سادهشان در جمع بچهها مرا در شناخت آنها به اشتباه میانداخت، اینجا دیگر کسی صمیمی بودن و بیتکبری را ریا نمیداند، همه با این گونه رفتارها آشنایند، رفتارهایی که تا 29 سال پیش از جمله نابترین ارزشهایی بود که این روزها گرد و غبار مصرفگرایی، تجمل، بیتفاوتی و خلاصه به قول امروزیها مدرنیته به روی آن نشسته است.
به سراغ کیانمهر میرویم، هنوز نمیشود او را میانسال نامید، به قول معروف نشاط جوانی، از کاسه وجودش سرریز است، خود را عبدالعلی کیانمهر معرفی میکند، میگویم: «دبیر این جلسات شمایید؟» میخندد: «نه بابا! من غلام این بچههام». کارمند دولت است، البته خودش چیزی نمیگوید، حدس میزنم!
«... از آذر ماه سال 82 ما تعدادی از بر و بچههای بهشهر که در منطقه چناره ـ کردستان ـ بودیم تصمیم گرفتیم با دور هم نشستن، یاد و خاطره دوستان شهیدمان را در ذهنمان زنده نگه داشته باشیم، تا به امروز این جلسات خلاصه میشد به رزمندگان بهشهری ولی جدیتر در جلسه قبل تصمیم گرفتیم همه دوستانی را که بهیاد داریم و نشانی از آنها در دستمان هست، دعوت کنیم، امروز از استانهای گیلان و گلستان و سراسر مازندران رزمندگان منطقه چناره را دعوت کردهایم...»
نمیخواهم زیاد او را اذیت کنم، چون میدانم باید برنامهها را تنظیم کند، میگویم در یک جمله حس و حال امروزت را بگو، لبخندش همراه با تکان دادن سر که نشان از حظ وافر از این تجمع دلنشین است، مرا به عمق شعف وجودش راهنمایی میکند، بالاخره بعد از کمیمکث میگوید: «ما در اینجا میتوانیم خودمان را پیدا کنیم».
مجری برنامه با لحنی دوستانه همه را به محلی که برای برگزاری همایش آماده شده است، دعوت میکند، از بغل دستیام میپرسم: «مجری را میشناسی؟» در جوابم میگوید: «ابراهیم ابراهیمی است، از بر و بچههای چناره، آن وقت جوان ریزه پیزهای بود».
ابراهیمی رو به آن دسته از دوستانش که هنوز خودشان را به جمع نرساندهاند میکند و با لبخند میگوید: «در صورت نپیوستن به جمع، اسم خاطیان را اعلام میکنم». همه میزنند زیر خنده، یکی میگوید: «بعد 20 سال اسم همه را نمیدانی؟» با ضرص قاطع میگوید همه را میشناسم، هنوز خوش و بشها تمام نشده است، چند نفر با لهجه گیلانی در بین بچهها صحبت میکنند، انگار با خانواده آمدهاند، چون فرزندانشان هم در کنارشان حضور دارند.
بعد از تلاوت قرآن آقای ابراهیمی از جانباز قاسمی که او هم از نیروهای چناره است برای مداحی دعوت میکند، به بغل دستیام میگویم: «خود کفایید!» میخندد و میگوید هنوز کجایش را دیدی! صدای دلنشین آقای قاسمی همه را به یاد دوستان شهیدشان میاندازد، حلقههای اشک که در چشم جمع شده برای دویدن روی گونهها بیتابی میکند، صدای هقهق دوستان که بعد از 20 سال به یاد همرزمان شهیدشان بلند شده، بیشباهت با گریههای جابر و عطیه نیست.
بعد از مداحی نوبت سردار ییلاقی است؛ حاج عباس خودمان.
«...چنین حرکات که هر چند گاه بهصورت خودجوش از جانب افراد و گروهی سر میزند قابل ستایش است، این نشستتان به نظر بنده کلش ارزش است، حفظ چنین جمعی یا بهوجود آوردن و راهاندازی چنین مجالسی، زنده نگه داشتن راه و آرمان شهداست، انشاءالله خروجی خوبی هم خواهید داشت، این اوقات را مغتنم بشمارید و خاطرات خودتان را بازگو کنید، نگذارید خاطرات در دلتان مدفون شود، هستند کسانی که مأموریت و مسؤولیت دارند خاطرات شما را جمعآوری کنند، پس با آنها همکاری کنید، هنوز که هنوز است در روسیه دارند از رزمندگان جنگ جهانی دوم خاطرات را جمعآوری میکنند، شنیدهام مسؤول جمعآوری خاطرات رزمندگان روسیه در صحبتهایش میگفت: «ما متأسفانه نتوانستیم خاطرات 2 میلیون نفر را جمع کنیم». این جنگی که به ما تحمیل شد، یک جنگ جهانی بود، البته این بار جهان یک طرف و ایران در طرف دیگر قرار داشت، مردم با توکل و توسل به خدا و ائمه اطهار توانستند پشت استکبار و ایادیاش را به زمین بمالند، مردم ما یک مردم سلحشور و با درایت هستند...»
بعد از صحبتهای سردار ییلاقی نوبت سیدجعفر اتقانی میشود، وقتی ابراهیمی به او میگوید: 10 دقیقه فرصت بیشتر برای بیان خاطره نداری میخندد و میگوید:«دعوت از شما پایین آمدن از ما». بعد ادامه میدهد: «بروید از پاسگاه مأمور بیاورید تا من پایین بیایم». صدای خنده و همهمه بچههایی که او را میشناسند و از روحیاتش باخبرند اعلام رضایتی میشود که او نیز نیمساعتی خاطرات شیرینش را بیانکند، از شهید چنگیز کیانمهر میگوید، از نحوه شهادت شهید محمدتقی یونسی حرف میزند و در رابطه با شهید علی عامری که یک روحانی اهل کاشان بود، میگوید: «وقتی بالای سرش رفتم، هنوز جان داشت، روز عاشورا بود، به او گفتم علی جان! زنده میمانی با لبخند گفت: سید! من دارم جدّت را میبینم».
قبل از این که ناهار را بیاورند، به سراغ شهرام نقیزاده میروم، مهمانی است از استان گیلان، میگوید: «از سال 61 تا سال 65 در مریوان بودهام، در آن زمان مسؤولیت فرهنگی داشتم، سالهاست که بچهها را ندیدم، نمیدانم که چگونه و با چه کلماتی خوشحالی خودم را بیان کنم، وقتی شنیدم قرار است بر و بچههای چناره دور هم جمع شوند، از خوشحالی در پوستم نمیگنجیدم».
به او میگویم چه شد جبهه کردستان را انتخاب کردی؟ میگوید: «مردم کردستان خیلی مظلوم بودند، به خصوص در زمینه آموزش و پرورش و کارهای فرهنگی خیلی در آنجا کم کار شده بود، مردمی پاک و بیریا، بهعنوان مثال یادم میآید پسری در روستای «بیساران» بهدنیا آمد، پدرش اسمش را گذاشت: شهرام، به او گفتم: چرا شهرام گذاشتی؟ گفت: بهخاطر این که اسم تو شهرام است، هنوز من با شهرام بیساران در تماسم، این مردم وقتی میدیدند کسی به آنها لطف میکند بهخصوص اینکه کار ما فرهنگی هم بود، اسم ما را به روی فرزندانشان میگذاشتند».
به سراغ یکی دیگر از مهمانان گیلانی میروم، قاسم پیرسیاه، از رشت آمده است، پسرهایش سبحان و صادق در کنارش نشستهاند، آقای پیرسیاه میگوید: «چه بگویم؟ سه چهار سال جنگ در مریوان، سالها دوری دوستان و فضای معنوی امروز، چگونه میتواند در جملات و کلماتم قرار بگیرند، همین قدر بدانید که بهترین دوران زندگیمان در چناره رقم خورده است».
از صادق میخواهم نظرش را در رابطه با دوستان و همرزمان پدرش بگوید؛ «...خیلی صمیمی هستند و دوستداشتنی، دوست داشتم من همچنین دوستانی داشتم». میگویم اگر جنگ دیگری به ما تحمیل شود، به جبهه میروی؟ با قدرت جواب میدهد: «بله! حتماً میروم».
از سبحان میپرسم، میگوید: «من هم میروم، البته الان هم جنگ است، جنگ امروز شکلش عوض شده ولی جنگ هنوز هم وجود دارد».
با خنده میپرسم پس چرا صدای تیر و فشنگ نمیآید؟ در جواب میگوید: «باید دقت کنی تا بشنوی، جنگ امروزِ دشمن، بدون صدای فشنگ و گلوله است، امروز برای من جوان حضور قوی در دانشگاه و مدرسه یک مبارزه است». او را تحسین میکنم.
بعد از اقامه نماز و صرف ناهار برنامه اختتامیه همایش با صحبتهای جانباز شیمیایی آقای صادق روشنی که از گرگان آمده است شروع میشود.
«...بهترین پناهگاه من قرآن است، در آلمان که برای مداوا رفته بودم، تازه فهمیدم قرآن چقدر میتواند مرا در کارهایم کمک کند، ارزش معنای قرآن را در آنجا فهمیدم، راستی ما برای خدا چه کار کردهایم، نماز خواندیم؟ روزه گرفتیم؟ این کارها را کردیم؟ اینها را که خدا از ما خواست، ما خودمان برای خدا چه کار کردیم؟ بهترین چیز در این دنیا، نزدیک شدن به خداست، مونسمان باید خدا باشد، بدانید که عاقبت همهمان به خدا ختم میشود، چه خوب است در آن دنیا سربلند و روسفید در پیش دوستان شهیدمان باشیم و شرط آن پیروی از دستورات خداست».
بعد از صحبتهای حاجصادق وداع دوستان شروع میشود و ما نیز بعد از شکار لحظههای وداع با لنز دوربین، سوار ماشین میشویم، به عمق این همایش فکر میکنم، به صمیمیت و دوستی آنها، به یکرنگی و یکدلی آنها ... .
انتهای پیام/3141/ح