تکبیر برای بمب خوشه‌ای!

مازندشورا: یکی از بچه‌ها به گمان این‌که هواپیمای عراقی مورد اصابت گلوله‌ پدافند قرار گرفته، فریاد برآورد و گفت: «تکبیر!» بچه‌هایی که با منطقه و نوع بمب آشنایی نداشتند، گفتند: «الله اکبر، الله اکبر».

مازندشورا:به گزارش خبرگزاری فارس مازندران، یکی از محورهای مقاومت‌پروری نشر و اشاعه معارف شهدا و دفاع مقدس است؛ مازندران که بیش از 10 هزار و 400 شهید تقدیم انقلاب کرده و همچنین با دارا بودن یک لشکر مجزا «لشکر ویژه 25 کربلا» در دوران دفاع مقدس ظرفیت عظیمی در این حوزه دارد که نیازمند نگاه مضاعف رسانه‌های محلی در این زمینه است؛ در ادامه خاطراتی از رزمندگان از نظرتان می‌گذرد.

* کسی که حاضر است از جان بگذرد

وقتی مأموریت گردان ما تمام شد، من در مقر نبودم، گردان ما با آمدن نیروهای جدید منطقه را ترک کرد، یک ساعت بعد که به مقر برگشتم، دیدم بچه‌ها نیستند، با پرس و جویی که انجام دادم متوجه شدم که نیروهای گردان رفتند و من جا ماندم، خواستم بروم که چند نفر مخالفت کردند و گفتند: «از آن‌جایی که راه بازگشت را نمی‌دانید، بهتر است  بمانید».

من هم قبول کردم و ماندم، ظهر که شد، فرمانده دسته موقع توزیع غذا نزدم آمد و گفت: «برادر! شرمنده‌ام، ما نمی‌توانیم به شما غذا بدهیم، سهمیه‌ غذای ما به اندازه‌ نیروهای ماست».

من گفتم: «مسأله‌ای نیست ما غذا نمی‌خواهیم کسی که حاضر شده از جانش بگذرد، می‌تواند از غذا هم صرف نظر کند».

وقتی بچه‌ها حرف‌های مرا شنیدند هر کس مقداری از غذایش را برایم آورد، حالا طوری بود که وضع من از همه بهتر شده بود. «راوی: حسنعلی مصطفی‌زاده‌گنجی ـ بابل»

* هر کس پاسخگوی اعمال خود است

وقتی پدر و مادرم باخبر شدند می‌خواهم به جبهه بروم، به من گفتند: «برادرانت هر کدام چندین بار به جبهه رفته‌اند، خانواده‌ ما دین خود را نسبت به جامعه ادا کرده است».

با بیان این دلیل خواستند مانع از رفتنم به جبهه شوند، من که با این حرف‌ها موافق نبودم، گفتم: پدر و مادر عزیز! آنها دین خودشان را ادا کرده‌اند، من هم باید دین خودم را ادا کنم، آنها را توی قبر خودشان می‌گذارند و مرا داخل قبر خودم، نه مرا به‌جای آنها مورد سؤال قرار می‌دهند و نه آنها را به جای من، هر کس پاسخ‌گوی اعمال خود است، با این استدلالم آن‌ها راضی به رفتنم شدند. «راوی: حسنعلی مصطفی‌زاده‌گنجی ـ بابل»

* وقت برای خواب زیاد است

تشنگی بر من چیره شده بود، خیلی احساس ضعف می‌کردم، به طرف تانکری که در کنار خاکریز تعبیه شده بود، رفتم، در آن تاریکی، دهانم را زیر شیر تانکر قرار دادم و با ولع تمام چند جرعه از آن را نوشیدم، هنوز سرم را بالا نیاورده بودم که فهمیدم تانکر، تانکر نفت است و من اشتباهی به جای آب نفت خوردم.

حال عجیبی پیدا کردم، سرگیجه همراه با استفراغ، صداهای عجیبی از دهان و گلویم خارج می‌شد.

سرلشکر شهید محمدحسن طوسی جلو آمد و گفت: «سیدحبیب! چی‌شده؟» گفتم: «به سلامتی به اندازه یک پارچ نفت خوردم».

شهید طوسی فوری به طرف ماشینش رفت و به بچه‌ها گفت: «سید را بیاورید».

به‌سرعت مرا به بهداری لشکر فجر شیراز برد، آنجا معده‌ام را شست و شو دادند، دکتر از شهید طوسی خواست که هر طور شده برای من ماست تهیه کند، رنگ چهره‌ام زرد شده بود، نزدیک صبح بود/

شهید طوسی از بهداری بیرون رفت و برایم ماست تهیه کرد اما وقتی برگشت، چیزی به طلوع آفتاب نمانده بود، از او تشکر کردم، تخت کناری‌ام خالی بود، به او گفتم: «از سر شب تا حالا نخوابیده‌ای، یک چرت مختصر می‌تواند کمی‌ از خستگی‌ات را کم کند».

با لبخند گفت: «مهم نیست سید، وقت برای خواب زیاد است». «راوی: سیدحبیب حسینی ـ نکا»

* شما را به خدا! به پیشروی ادامه دهید

در عملیات رمضان جانشین گروهان بودم، فرمانده گروهان شهید عبدالرضا قاجار بود، هنگامی‌ که به طرف منطقه عملیاتی به راه افتادیم رو به من کرد و گفت: «احمدی! من می‌دانم که در این عملیات رفتنی‌ام و دیگر بر نمی‌گردم؛ برای همین از شما می‌خواهم که بعد از من بچه‌ها را سازماندهی و راهنمایی کنید تا به هدف مورد نظرمان برسیم».

وارد منطقه که شدیم خاکریز زدیم و پشت آن مستقر شدیم، بعد مدتی از خاکریز عبور کردیم و از معبری که در میدان مین باز شده بود به سمت عراقی‌ها رفتیم.

وقتی به دشمن رسیدیم ناگهان گلوله خمپاره‌ای در کنار عبدالرضا به زمین خورد، با انفجار خمپاره، هر دو دست و پایش قطع شد و ترکشی هم به زیر گلویش اصابت کرد، سریع به طرفش رفتم، چیزی از بدنش نماند، خمپاره تمام بدنش را تکه تکه کرده بود، با آن وضعیت داد می‌زد و بچه‌ها را به پیشروی تشویق می‌کرد.

به من گفت: «احمدی! شما با من کاری نداشته باشید، شما را به خدا به پیشروی خودتان ادامه دهید». «راوی: حسن احمدی ـ بهشهر»

* خدا رحم کرده بود!

ساعت 3 شب بود، بچه‌ها متوجه شدند دو دستگاه نفربر با سرعت زیاد به طرف نیروهای خودی می‌آیند، رزمندگان به تصور اینکه نفربرهای عراقی است، از دو طرف شروع کردند به زدن آنها هر چه گلوله آرپی‌جی شلیک شد گلوله‌ها به نفربرها اصابت نکرد و همه گلوله‌هایی که شلیک شده بود از بالا و از جلو و عقب نفربر رد شد.

وقتی نفربرها رد شدند، بچه‌ها متوجه شدند که نفربرها، نفربرهای خودی است که برای انتقال مهمات به جلو رفته بودند، خدا رحم کرده بود و بچه‌ها از این‌که گلوله‌های آرپی‌جی به نفربرها اصابت نکرده بود، خدا را شکر می‌کردند. «راوی: برادر باباشاهی».

* بمب خوشه‌ای!

تازه وارد منطقه شده بودیم، منطقه کوهستانی بود، بچه‌ها از آن‌جایی که تازه وارد منطقه شده بودیم در حال قدم زدن بودند، ناگهان یکی از بچه‌ها داد زد: «هواپیما! سنگر بگیرید».

با شنیدن این حرف بچه‌ها شروع کردند به دویدن و سنگر گرفتن، من هم سریع خودم را پشت تخته سنگ بزرگی رساندم، هواپیمای عراقی که آمد شروع کرد به بمباران، پدافند خودی‌ هم شروع کرد به کار کردن.

در همین گیر و دار هواپیمای عراقی یک بمب خوشه‌ای را روی سر بچه‌ها انداخت، بمب از آنجایی که دو قسمته بود روی هوا به تکه‌های کوچکتری تبدیل شد.

یکی از بچه‌ها به گمان این‌که هواپیمای عراقی مورد اصابت گلوله‌ پدافند قرار گرفته، فریاد برآورد و گفت: «تکبیر!» بچه‌هایی که با منطقه و نوع بمب آشنایی نداشتند، گفتند: «الله اکبر، الله اکبر».

یکی از بچه‌ها که متوجه اشتباه رزمندگان تازه وارد شده بود، گفت: بچه‌ها این بمب خوشه‌ای است، بمب خوشه‌ای.

بچه‌ها همگی دراز کشیدند تا اینکه بمب‌ها به زمین اصابت کرده و منفجر شدند، خوشبختانه آسیب به کسی نرسید، بعد از رفتن هواپیمای عراقی تکبیر بچه‌ها، نقل مجلس شده بود و بچه‌ها مدام آن صحنه‌ را تعریف کرده و می‌خندیدند. «راوی: ‌هادی بابایی ـ بابل»

انتهای پیام/3141/ح

بچه‌ها منطقه عراقی اصابت خوشه‌ای متوجه نیروهای نفربرها هواپیمای تانکر خاکریز احمدی تکبیر گفتند رزمندگان گردان ادامه پیشروی گروهان ناگهان عبدالرضا گلوله اینکه آرپی‌جی عملیات این‌که پدافند نفربرهای نفربر بودیم خمپاره خودشان آن‌جایی فرمانده می‌تواند ماندم نبودم مازندران بگذرد برایم حسنعلی یادباد خوردم عجیبی رفتنم می‌خواهم مصطفی‌زاده‌گنجی اعمال بهداری