خواب ستاره‌ها

مازندشورا: به خودم آمدم، هوای خنک صورتم را نوازش کرد، گیج و گنگ بودم، دستپاچه شدم، یاد مادر افتادم، آن گوشه در حالی که به دیوار تکیه داده بود، توی خواب فرو رفته بود، چادر همچنان، روی سرش بود، آرام آرام به طرفش رفتم.

مازندشورا:خبرگزاری فارس مازندران ـ دفاع مقدس/مرد طوری مرا نگاه کرد که دلم هرّی ریخت، پایین و بعد اشاره کرد تا به طرفش بروم، فکر می‌کنم مدت زیادی بود که روی زمین نشسته بودم، خواستم از جایم بلند شوم اما تردید داشتم.

مرد باز هم نگاهم کرد، انگار توی نگاهش چیزی بود، چیزی که مرا ول نمی‌کرد، کمی‌ دور و برم را نگاه کردم، هیچ کس نبود، دنبال مادر گشتم، او هم نبود، تعجب کردم، یعنی کجا رفته بود و بعد هم زیر لب زمزمه کردم: 
«همین چند لحظه پیش که این جا بود».

نگاهم را از مرد گرفتم، یعنی خجالت می‌کشیدم، این بار صدایم زد:

ـ «حسین!»

تعجب کردم، اسم مرا از کجا می‌دانست، ترسیدم، جا به جا شدم و خودم را جمع کردم، نگاهش نکردم.

ـ «حسین آقا!»

داشتم گیج می‌شدم، من که نمی‌شناختمش تا حالا هم او را ندیده بودم، پیش خودم گفتم:

ـ «شاید از فامیل‌های دور بابا باشه».

یاد حرف بابا افتادم، همین چند روز پیش که رفته بود شهر، تعریف می‌کرد: 

ـ «احمد آقا را دیدم، خیلی شکسته بود».

مادر کمی ‌فکر کرد و پرسید: 

ـ «احمد آقا کیه؟»

ـ «پسرعموی من، همان که 20 سال پیش رفته بود شهر».

مامان سری تکان داد و گفت: 

ـ «آها، یادم آمد».

و بعد پرسید: 

ـ «راستی کار و بارش چیه؟ چی‌کار می‌کنه؟ وضعش چطوره؟»

بابا که تازه انگار قصه‌ای شیرین پیدا کرده بود شروع کرد به تعریف: 

ـ «این بنده‌ خدا چند سال پیش...»

ـ «حسین آقا!»

به طرف صدا برگشتم، هنوز نگاهم می‌کرد، مثل اول و بعد اشاره کرد:

ـ «پاشو بیا این جا!»

ترسیدم و با خودم گفتم: 

ـ این آقا دیگه کیه؟ نکنه همون دوست بابا باشه و بعد کمی‌فکر کردم:

ـ «یعنی با من چی‌کار داره؟»

همان طور که روی زمین نشسته بودم، به اطرافم نگاه کردم، هیچ‌کس نبود، فقط همان مرد بود که آن رو به رو ایستاده بود و نگاهم می‌کرد، تعجب کردم همین چند دقیقه‌ پیش سر و صدای مردم داشت گوشم را کر می‌کرد، دلهره داشتم، کمی ‌خودم را جمع کردم، همان طور که روی زمین ولو بودم، بیشتر نگاهش کردم، جایی ندیده بودمش، آن نشانی‌هایی که بابا داده بود، شبیه فامیلش هم نبود.

داشت گریه‌ام می‌گرفت، نمی‌دانستم چی‌کار کنم، انگار خواهرم زهرا داشت سرزنشم می‌کرد، یعنی هر وقت دلم می‌گرفت و می‌خواستم گریه کنم، زهرا اذیتم می‌کرد: 

ـ «یه کاسه برای اشکات بیارم؟»

ـ « مامان!»

ـ «ها! مامان بیاد اشکات رو جمع کنه؟»

و من تقلّا می‌کردم که گیرش بیاورم.

ـ «مردی بیا جلو».

ـ «مرد تویی نه من».

و من وقتی جیغ می‌کشیدم مامان داد می‌زد:

ـ «زهرا ! باز شروع کردی؟ این قدر اذیتش نکن».

زهرا می‌خندید و به من نگاه می‌کرد: 

ـ « شوخی کردم داداش».

آن وقت هم او و هم من با هم می‌خندیدیم، مادر که از سر و صدای ما به تنگ می‌آمد تا ما را این طوری می‌دید، سری تکان می‌داد و می‌گفت: 

ـ « شما‌ها هم عجب کارهایی می‌کنین».

ـ «حسین آقا، بیا این جا».

مرد دوباره صدایم زد، طوری که حس کردم صدایش به اندازه‌ صدای زهرا مهربان است، خواستم بلند شوم اما پشیمان شدم، فکر کردم: 

ـ «یعنی با من چی کار داره؟»

ناگهان به خودم آمدم، وحشت کردم، من کجا بودم؟ اطرافم را بیشتر نگاه کردم، باز هم بیشتر، کدام کوچه بود؟ کدام خیابان؟ اصلاً شبیه کوچه و خیابان نبود اما من هم چنان به زمین چسبیده بودم، توی دلم گفتم: 

ـ «اینجا کجاست؟ چرا هیچ کس نیست؟ پس مادر کو؟ او که الآن پیش من بود».

ترسیدم و داد زدم: 

ـ «مادر! مادر!»

مرد لبخندی زد و به طرفم آمد: 

ـ «گفتم پاشو بیا».

من بیشتر به زمین چسبیدم، گفتم: 

ـ «می‌ترسم».

ـ « نترس حسین آقا! یالله!»

و بعد ایستاد، انگار چیزی در صدایش بود، چیزی که مرا می‌گرفت، چهره‌ای آرام و مهربان داشت، خیلی به مغزم فشار آوردم، اصلاً او را جایی ندیده بودم، باز هم صدایم کرد: 

ـ «حسین آقا»

***

باد خنک می‌وزید، آرام آرام از جایم بلند شدم، به اطرافم نگاه کردم، چند نفری در حرکت بودند، دنبال آن مرد گشتم، زیر لب زمزمه کردم: 

ـ «پس کجا رفت، همین الآن که اینجا بود».

جوانی ناباورانه نگاهم می‌کرد، حس کردم داداشم رو به رویم ایستاده و نگاهم می‌کند، صدایش در گوشم پیچید: 

ـ «گناه از منه، اگه من مواظبش بودم».

مادر او را دلداری می‌دهد: 

ـ «این قدر خودت رو نخور، اتفاقیه که افتاده».

ـ «نمی‌تونم، نمی‌تونم این طوری‌اش ببینم می‌دونم که بزرگ بشه مصیبت زیادی رو باید تحمل کنه».

و بعد به فکر فرو می‌رود و زیر لب زمزمه می‌کند: 

ـ «اگه با خودم به کوه نمی‌بردمش».

مادر مثل همیشه مهربانی می‌کند: 

ـ «با خدا باش، خدا خیلی بزرگه».

به خودم آمدم، هوای خنک صورتم را نوازش کرد، گیج و گنگ بودم، دستپاچه شدم، یاد مادر افتادم، آن گوشه در حالی که به دیوار تکیه داده بود، توی خواب فرو رفته بود، چادر همچنان، روی سرش بود، آرام آرام به طرفش رفتم.

اشک چشمانم را پر کرده بود، به مادر رسیدم، می‌ترسیدم بیدارش کنم، شیار اشک را روی صورتم حس کردم، آرام دست روی شانه‌ مادر گذاشتم، انگار خواب ستاره‌ها را می‌دید.

آهسته صدایش زدم: 

ـ «مادر! مادر!»

بیدار نشد، این پا و آن پا کردم و دوباره صدایش زدم: 

ـ «مادر! مادر!»

به خود آمد، دستی به صورتش کشید، ناباورانه نگاهم کرد، حس کردم برای چند لحظه قدرت حرف زدن ندارد، لحظاتی خیره خیره نگاهم کرد، دستی به چشم‌هایش مالید، گریه‌اش را ناگهان سر داد و مرا در آغوش کشید، صدای خیس و مشتاقش فضا را شکافت و تا آسمان رفت: 

ـ « یا امام رضا!»

طوری فریاد زد که احساس کردم سقف دارد روی سر من پایین می‌آید، جمعیتی که آن جا بودند به طرف من هجوم آوردند.

لیلا مقدم ـ ساری

3141/ج

نگاهم می‌کرد صدایش انگار بیشتر مامان زمزمه صدایم ندیده ترسیدم نگاهش می‌گرفت اطرافم می‌کند داشتم دوباره می‌دید اصلاً نمی‌تونم صورتم ناباورانه اینجا ناگهان مهربان پرسید پایین دنبال خواستم نشسته زیادی می‌کشیدم افتادم چی‌کار اشاره ستاره‌ها تعریف ایستاده