مازندشورا:به گزارش خبرگزاری فارس مازندران، یکی از محورهای مقاومتپروری نشر و اشاعه معارف شهدا و دفاع مقدس است؛ مازندران که بیش از 10 هزار و 400 شهید تقدیم انقلاب کرده و همچنین با دارا بودن یک لشکر مجزا «لشکر ویژه 25 کربلا» در دوران دفاع مقدس ظرفیت عظیمی در این حوزه دارد که نیازمند نگاه مضاعف رسانههای محلی در این زمینه است؛ در ادامه خاطراتی از شهدا و رزمندگان از نظرتان میگذرد.
* دستور غلط و هوشیاری شهید
در تصرف نفتشهر توسط نیروهای دشمن، تعدادی از رزمندگان به شهادت رسیدند، از سوی رئیس جمهور وقت (بنیصدر) که فرماندهی کلقوا را بر عهده داشت، دستور رسید که نیروها عقبنشینی کنند، این شهید به همراه سایر پاسداران حضور در منطقه، از دست دادن خاک عزیز ایران را نمیتوانستند تحمل کنند بنابراین در برابر این تصمیم و دستور نا به جا، مقاومت کردند و حسن به یکی از افرادی که مسؤولیت فرماندهی آن محور را بر عهده داشت، گفت: «شما چطور میتوانید از کنار جنازه این شهیدان بیتفاوت بگذرید، این شهید بزرگوار به همراه سایر پاسداران در آن منطقه ماند و تا آخرین نفس از خاک وطن دفاع کرد». «راوی: محمد امامدوست»
* من همیشه پیش تو هستم!
زمانی که پسرم میخواست به جبهه برود، 13 سال بیشتر نداشت و سپاه از اعزام ایشان مخالفت میکرد، سید حسین بابت این موضوع، بسیار ناراحت بود، پسر دیگرم که عضو سپاه بود، به او گفت: «داداش! اصلاً ناراحت نباش و غصه نخور، من کارت را درست میکنم، بالاخره کار اعزامش درست شد». وقتی دیدم خیلی خوشحال است به او گفتم: «مگر عروسیات شده که این قدر خوشحالی؟»
در جواب به من گفت: «عروسی من جبهه است». قبل از رفتن به جبهه با هم به زیارت آقا امام رضا(ع) رفتیم، به او گفتم: «من برای شما نذر کردم اگر به جبهه رفتی و سالم برگشتی 500 تومان به آقا هدیه کنم».
سیدحسین به چهره من نگاه کرد و گفت: «پدر جان! من پیش از شما نذر کردم که اگر شهید شدم شما 300 تومان به آقا هدیه کنی».
در اثر ناراحتی شهادت فرزندم، همیشه نگران و دلتنگ بودم، تا این که به خوابم آمد و به من گفت: «پدر جان! چرا اینقدر ناراحتی».
در جواب به او گفتم: «چون تو را نمیبینم». او گفت: «من همیشه و در همه حال پیش تو هستم».
مدتی بعد یک سید بزرگوار را خواب دیدم که به من گفت: «این راه حق بود که پسرت رفت پس چرا ناراحتی، با این خواب خیلی خوشحال شدم و همیشه خدا را شاکرم». «راوی: پدر شهید سیدحسین قلیچلی»
* شهادتم را کلیدی از کلیدهای درهای بهشت قرار ده
سال دوم دانشسرای تربیت معلم ورامین بود، آن روز در پایان کلاسهایش به اتفاق دوستش، بهرام به طرف مخابراتی که در نزدیکی دانشسرا بود، به راه افتاد، رو به بهرام کرد و گفت: ـ «بهرام بالاخره تصمیمت رو گرفتی یا نه؟ با خانوادهات مشورت کردی؟»
ـ «آره، با اونا صحبت کردم و سرانجام، راضیشون کردم».
ـ «پس دیگه میتونیم بریم ثبت نام کنیم».
ـ «آره، با وجود اینکه مادرم اصرار داره که درسم رو تموم کنم و بعد برم جبهه، من دیگه نمیتونم صبر کنم».
ـ «از مخابرات که برگشتیم، برای ثبت نام میریم انجمن».
وارد مخابرات که شدند، غلامحسین شمارهاش را به مسؤول مخابرات داد و هر دو روی صندلی منتظر نشستند، دقایقی بعد او وارد کابین و مشغول گفتوگو با مادرش شد: ـ «الو الو، مادر، سلام! حالتون چطوره؟ خوبین، پدر حالش چطوره؟»
و صدای گرم مادر را از پشت گوشی تلفن شنید که میگفت: ـ «سلام پسرم! ما همگی حالمون خوبه، تو چطوری؟ چه خبر مادر؟»
غلامحسین با صدایی بلندتر گفت: ـ «سلامتی، مادر جان! زنگ زدم که به شما بگم که من فردا میام آزادشهر».
مادر با تعجب پرسید: ـ «ببینم پسرم، طوری شده که به این زودی میخوای دوباره بیای اینجا؟ تو که همین دو هفته پیش اینجا بودی مادر!»
غلامحسین گفت: ـ «نه مادر جان! طوری نشده، نگران نباش، فقط میخوام بیام با شما خداحافظی کنم».
تعجب مادر بیشتر شد و پرسید: ـ «خداحافظی؟ برای چی مادر؟ مگه میخوای کجا بری؟»
ـ «میخوام برم جبهه، مادر! جبهه، برای همینم میخوام بیام با شما دیدار و خداحافظی کنم».
غلامحسین پس از دقایقی صحبت با مادر، از او خداحافظی کرد و با بهرام برای ثبت نام به طرف انجمن اسلامی دانشگاه که آن زمان کار بسیج دانشجویی را میکرد، به راه افتاد.
فردای آن روز غلامحسین به شهر خود، آزادشهر، برگشت و پس از دیدار با خانواده و خداحافظی با آنها برگشت و در 23 آبانماه 1362 به همراه بهرام راهی جبهه شد.
حدود 2 ماه بود که غلامحسین و بهرام به جبهه غرب رفته بودند، آنها در واحد اطلاعات و شناسایی مشغول فعالیت بودند و موارد شناساییشده و اطلاعات را به مقر خود گزارش میکردند، غلامحسین خط زیبایی داشت که پیش از آمدن به جبهه، اغلب اوقات فراغت خود را با خطاطی سپری میکرد، در جبهه نیز بهعنوان هنرمند خطاط در قسمت تبلیغات انجام وظیفه میکرد.
آن روز غلامحسین و بهرام داخل سنگر نشسته بودند و اطلاعات به دست آورده را به مقر خود گزارش میکردند، در فرصتی که دست داد، غلامحسین مشغول خطاطی و نوشتن جملاتی بر روی تابلوی کوچکی شد که قرار بود در مسیر حرکت رزمندگان به طرف خط مقدم برای حفظ روحیه آنها نصب شود.
غلامحسین، همین طور که جملاتی را زیر لب زمزمه میکرد، به نوشتن شعارها بر روی تابلوها مشغول شد، بهرام به زمزمه غلامحسین گوش سپرده بود: «بندی بر بندهای اسارتم افزوده شود، بدین خاطر میخواهم این بند را پاره کنم تا ذهنم گرفتار تاریکی نشود».
و در پایان وصیتنامهاش نوشته بود: «خداوندا! مرگ مرا شهادت و شهادت مرا کلیدی از کلیدهای درهای بهشت قرار ده».
آری؛ غلامحسین شریعتی اغلب در زمان حیاتش در اوقات فراغت خویش برای تصفیه جسم به کار گِل و برای تزکیه روح به عبادت میپرداخت، او که همواره عشق به مولایش حسین(ع) در دلش شعله میکشید در روز تولد امام حسین(ع) به دنیا آمد و در روز تولد ایشان نیز به شهادت رسید و حماسهای حسینی آفرید، روحش شاد و یادش گرامیباد. «بر اساس خاطرات شهید غلامحسین شریعتی ـ آزادشهر»
انتهای پیام/3141/ج