حکایت اربعین!

مازندشورا: در طول مسیر پیاده‌روی بی‌آنکه از زبانم یا حسین(ع) جاری شود از خدا و امام حسین(ع) می‌خواستم آبروی مرا حفظ کنند! دلیل می‌آوردم که این سفر سفر بازگشت من به خودم خواهد بود.

مازندشورا:به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان کلاردشت، از غلام که بین دوست و آشنا به بد مستی و گاهی دزدی معروف بود خواستیم برای اربعین امام حسین علیه السلام راهی کربلا بشود.

با کمک دوستان هزینه سفرش را نیز فراهم کردیم، به طوری که مبلغ جمع‌آوری شده علاوه بر خرجی سفر، هزینه تا دو ماه زندگی زن و بچّه‌اش را هم تأمین می‌کرد.

قبول نمی‌کرد برود. می‌گفت من و کربلا ! من در بین زن و بچه و مردم خودم بد نام و روسیاه هستم ! چگونه می‌توانم به زیارت آقایی بروم که خودش و خانواده‌اش را برای آدم شدن من و امثال من فدا کرده است.

با تلاش و اصرار زیاد ما راهی کربلا شد. به همراه جمعی از دوستان او را تا جایی بدرقه کردیم. زائر ما رفت.

یک هفته از رفتن غلام نگذشته بود که نامه‌ای از او دریافت کردیم که در آن خاطرات سفرش را اینگونه نوشته بود.

وقتی از شما جدا شدم یک شبانه روز طول کشید تا به دو کیلومتری یکی از مرزهای ورود به خاک عراق برسیم.

بدنم نیاز به الکل داشت و چشم من به‌دنبال جیب زوار! راستی از شما چه پنهان از یک بطری عرق که یکی از دوستان نابکار بدون اطلاع من در کوله‌ام گذاشته بود با خبر شدم. خیلی دلم می‌خواست چشم‌ها را می‌بستم و از آن می‌خوردم. ولی نمی‌شد، چون اطراف من پر از زن و مرد و نوجوانانی بود که فریاد یا حسین سر می‌دادند. از طرفی اگر متوجه می‌شدند و مرا با آن بطری لعنتی می‌گرفتند تبلیغات بدی از دین و ایمان شیعه در دنیا راه می‌افتاد که برای همیشه پسرهایم حسن و حسین و دخترم زهرا شرمنده نام شان می‌شدند بگذریم از اینکه چه بلایی سر من می‌آمد!

چند بار خواستم از شرّ بطری خلاص بشوم ولی موقعیت فراهم نمی‌شد، به خودم سرکوفت می‌زدم و به شما لعنت می‌فرستادم که باعث شدید وارد راهی که حق من گناهکار نبود بشوم و خود را در میان عاشقانی که معشوق‌شان فرزند زهرا سلام الله است ببینم که اصلاً لیاقت آن را نداشتم. به جای اینکه خوشحال باشم و عاشق! می‌ترسیدم کسی کوله مرا بگردد و بدنامی آن دنیا را خبر کند.

در طول مسیر پیاده‌روی بی‌آنکه از زبانم یا حسین جاری شود از خدا و امام حسین(ع) می‌خواستم آبروی مرا حفظ کنند! دلیل می‌آوردم که این سفر سفر بازگشت من به خودم خواهد بود.

بعد از ساعت‌ها پیاده‌روی به جایی رسیدیم که گنبد آقا را با کمی دقت می‌شد دید. از میان زوار یکی به شانه من زد و با گریه گفت گنبد آقا امام حسین(ع) را می‌بینی؟!

زائرانی که ده‌ها کیلومتر راه را پیاده برای زیارت آقا طی کرده بودند با دیدن گنبد آقا با صدای بلند گریه میکردند و حسین حسین می گفتند.

من هم گریه میکردم ! ولی گریه من با گریه زوار فرق داشت، گریه زوار عاشقانه بود ولی گریه من گناهی بود که بر دوش من سنگینی می‌کرد.

همه گام‌هایشان را محکم و استوار به جلو بر می‌داشتند و من با گام‌هایی سست و بی‌رمق قدرت رفتن به جلو را نداشتم، ایستادم. زوار از دوطرف من با فریاد یا حسین(ع) می‌دویدند.

تصمیم گرفتم به عقب برگردم. از جمعیت بیرون آمدم و گوشه‌ای نشستم. جوانی آمد و گفت خسته شدی بیا کول من؟ گفتم نه ممنون.

دور و برم خلوت که شد بطری را گرفتم و با نگاهی به آن گفتم قسم به راهی که در آن قدم گذاشته‌ام هرگز گرد هیچ گناهی نخواهم رفت. هرچند با شل بودن درب بطری مقداری از آن داخل کوله ریخته شده بود.

غلام بند آخر یادداشت خود را خطاب به ما نوشته بود.

شما نیّت‌تان خیر بود، می‌خواستید من در این راه از امتحانی سخت عبور کنم که خواسته شما برآورده شد.

دوستان خوبم ! گناه تا چند قدمی آقا امام حسین علیه السّلام همراه من بود! به همین خاطر در بیرون از حریم کربلا زمین‌گیر شدم. زیارت نکرده در راه بازگشت هستم. ولی مطمئن هستم لطف آقا را به همراه دارم تا با آن زندگی جدیدی را آغاز کنم.

3141/ع

کربلا دوستان کردیم همراه زیارت پیاده‌روی اینکه نداشتم گناهی بیرون گرفتم می‌شدند بازگشت نوشته فراهم هزینه زندگی می‌کرد نمی‌شد اربعین فریاد