مازندشورا:به گزارش خبرگزاری فارس از مازندران، امروز که حدود چهار دهه از آغاز جنگ تحمیلی میگذرد، هنوز مؤلفه مهم مقاومت در رگ و خون مردم ایرانزمین جریان دارد و با تقدیم زیباترین گلها در دفاع از حریم اهل بیت (ع) در محور مقاومت بهشیوایی این نهضت ناب عاشورایی تفسیر شد.
یکی از مهمترین راههای اشاعه فرهنگ مقاومت نگاهی عالمانه به رویدادهای روزهای دفاع و احوالات و مناسک شهداست؛ از این روز خبرگزاری فارس در مازندران طی روالی ثابت گزارشهایی را در همین زمینه با نشستن پای صحبتهای اهالی دفاع مقدس و خانوادههای شهدا تولید میکند که در ادامه نسخهای دیگر از این میراث ماندگار که گفتوگو با مادر شهیدان اسدالله و غلامرضا نونهال است، از نظرتان میگذرد.
* از کودکی به سرکار میرفتند
فارس: مادر جان! از فرزندان شهیدتان برای ما بگویید.
اسدالله و غلامرضا نامهایی بودند که پدر مرحومشان برای آنها انتخاب کرده بود، تولد غلامرضا مصادف بود با تولد حضرت علیبنموسیالرضا (ع) و اسدالله هم در شب شهادت یکی از ائمه (ع) که دقیقاً حضور ذهن ندارم کدام امام بود، بهدنیا آمد.
مشکلات ناشی از فوت پدرشان در دوران طفولیت باعث شد که بار بسیاری از مشکلات زندگی بر دوش آنها بیفتد، به همین منظور به سرکار میرفتند تا خواهر و برادران کوچکشان در تنگای زندگی، احساس سختی و ناراحتی نکنند.
* میشود روزی برسد که عکس من کنار این عکس قرار گیرد؟
فارس: کمی هم از عشقشان به شهادت بگویید.
خاطرهای از غلامرضا برایتان میگویم که عشق و عطش او را به شهادت در راه خدا میرساند؛ روزی غلامرضا میخواست به جنگل برود، سر چهارراه میدان، کنار خانه، عکس شهیدی روی دیوار نصب شده بود، نگاه کردم دیدم غلامرضا دستش را روی قاب عکس گذاشت و رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا میشود روزی برسد که عکس من کنار این عکس قرار گیرد و من هم شهید شوم».
یکی از دوستانش برای خودم تعریف کرد، روزی که ایشان زخمی شد، او را به شهر «شوش دانیال» انتقال دادیم، پس از درمان مختصر، دکتر معالجش در حال انجام دادن درمانهای نهایی بود و تصمیم داشت به او سوزن مخصوصی بزند، همزمان پیام امام (ره) برای دعوت از مردم به جبهه از رادیو پخش شد، با عذرخواهی از دکتر از تخت بلند شد و گفت: «دیر شده، باید زودتر خود را به جبهه برسانم». رفتن ایشان به جبهه همانا و به فیض شهادت نایل شدن همانا.
* بیقراری برای رفتن به جبهه و دیگر برنگشتن
فارس: مادر جان! بعد از شهادت غلامرضا، اسدالله چه حس و حالی داشت؟
وقتی چهار سال از مفقودالاثر بودن غلامرضا گذشت، بیقراری زیادی وجود اسدالله را فرا گرفته بود، یادم هست روزی به خانه آمد و گفت: «مامان! خدا اگر مرا دوست داشته باشد، شهید راهش میکند و اگر نداشته باشد خب معلوم است، من را همچنان زنده نگه میدارد».
پس از این بیقراریها بود که به جبهه رفت و دیگر برنگشت و خداوند هم دوست داشتنش را به او ثابت کرد.
* پول کرایه ماشین برای رفتن به جبهه را هم نداشتند
فارس: شنیدهایم که بعضی وقتها مشکلات زندگی به حدی بود که پسرانتان برای رفتن به جبهه با مشکل کرایه مواجه بودند، موضوع از چه قرار بود؟
بچه زیاد داشتیم لذا از لحاظ اقتصادی بهدلیل نبود پدر در خانه با مشکلات زیادی روبهرو بودیم، یادم هست روزی یکی از این دو به نزدم آمدند و گفتند: «مادر جان! به جبهه میخواهم بروم و کمی پول میخواهم».
با شرمندگی به او گفتم: «مادر پولم کجا بود؟» او هم دیگر اصرار نکرد، سراغ خواهرش رفت بلکه جواب مثبت بگیرد، خواهرش هم برای دادن پول، برای برادرش شرطی قائل شد و گفت: «در قبال پولی که میدهم باید برایم کاری انجام بدهی».
او هم در برابر درخواست مشروط خواهرش گفت: «مطمئن باش اگر شهید شوم شفاخواهی تو را نزد خداوند خواهم کرد».
برای آخرین بار که به بدرقهاش رفتیم، باز هم اشاره به قاب عکس روی دیوار کرد و گفت: «خدایا ! چی میشه اینبار کنار این قاب عکس، عکسی هم از من قرار بگیرد».
* ما با قلب و روح خودمان به جبهه آمدهایم
فارس: مادر جان! آیا پیش آمده بود که کسانی از روی دلسوزی و ترحم مانع رفتن فرزندانتان به جبهه شوند؟
از آنجا که همیشه بر زبان بچههایم، عشق به امام و شهادت وجود داشت لذا همسایگان همگی پی به این موضوع برده بودند، به خاطر دارم که همسایهها از روی دلسوزی به بچههایم میگفتند: «چرا این قدر میگویید میخواهیم شهید شویم، مگر فراموش کردید، مادرتان چگونه و به چه سختی شماها را بزرگ کرد، اگر میدانید پس چرا این همه اصرار به رفتن میکنید».
آنها هم در جواب همسایهها با رعایت ادب و احترام میگفتند: «شهادت افتخار بزرگی است هم در این دنیا و هم آن دنیا».
فارس: در پایان گفتوگو اگر خاطرهای را از فرزندان شهیدتان دارید برای مخاطبان ما بیان کنید.
خیلی دوست داشتم پسرانم را در تلویزیون ببینم، وقتی به آنها میگفتم چرا تلویزیون نشانتان نمیدهد، میگفتند: «مادر جان! ما با قلب و روح خودمان به جبهه آمدهایم، آمدهایم که در راه اسلام بجنگیم، نیامدهایم که تلویزیون نشانمان بدهد، نیامدهایم که خودنمایی بکنیم، آمدهایم که از میهنمان در برابر هجوم دشمنان دفاع کنیم».
همیشه به ما توصیه میکردند که اگر کسی بر ضداسلام حرفی زد، با قاطعیت جواب آنها را بدهید و اصلاً نترسید.
انتهای پیام/3141/ک30/