از قبولی در امتحان جبهه تا فرماندهی یک بسیجی 17 ساله

مازندشورا: شهید رضا حق‌شناس وقتی در سن 17 سالگی جانشین گروهانی شد که 100 نفر نیرو داشت همه از تعجب وا رفته بودند.

مازندشورا:به گزارش خبرگزاری فارس از مازندران، امروز که حدود چهار دهه از آغاز جنگ تحمیلی می‌گذرد، هنوز مؤلفه مهم مقاومت در رگ و خون مردم ایران‌زمین جریان دارد و با تقدیم زیباترین گل‌ها در دفاع از حریم اهل بیت (ع) در محور مقاومت به‌شیوایی این نهضت ناب عاشورایی تفسیر شد.

یکی از مهم‌ترین راه‌های اشاعه فرهنگ مقاومت نگاهی عالمانه به رویدادهای روزهای دفاع و احوالات و مناسک شهداست؛ از این روز خبرگزاری فارس در مازندران طی روالی ثابت گزارش‌هایی را در همین زمینه با نشستن پای صحبت‌های اهالی دفاع مقدس و خانواده‌های شهدا تولید می‌کند که در ادامه نسخه‌ای دیگر از این میراث ماندگار از نظرتان می‌گذرد.

* حق با او بود

مسعود علی‌تبار روایتی را از دانش‌آموز شهید رضا احمدی چنین بیان می‌کند: رضا در حالی که دوچرخه قراضه بلند و سیاهش را می‌کشید، همراه با تق و تق زنجیر وارد حیاط مدرسه شد، سکوت جلسه امتحان صدای جیر جیر دوچرخه را در تمام سالن پیچاند.

همه از لابه‌لای شیشه در آهنی سالن، زیرچشمی‌ رضا را زیر نظر داشتیم، اضطراب و دلهره از دور در چهره‌اش نمایان بود، خیلی سریع دوچرخه قراضه‌اش را در کنار دیوار مدرسه انداخت، کتابی را که زیر پیراهنش قایم بود روی ترکبند دوچرخه نشاند، دوان دوان به طرف در اصلی سالن  آمد، در را هل داد، اما چفت پشتی در خیلی محکم بسته بود.

صدای تق تق در همه حواس‌ها را به طرف در کشاند، آقای موسوی که وسط سالن ایستاده بود با صدای بلند گفت: « آقای احمدی! ساعت خواب مثل این که خواب تشریف داشتین؟» رضا دست‌های روغنی و سیاهش را که از دستکاری دوچرخه کثیف شد به شیشه در کوبید.

آقای موسوی جلوی در آمد، چفت را کشید، در نیمه‌باز شد، با یک لنگه پایش در را به حالت نیمه‌باز نگه داشت تا مانع ورود رضا شود.

دلهره در چشمانش داد می‌زد، می‌گفت: «آقا! تو رو خدا بگذار بیام تو، خیلی خوندم، قول می‌دم این دفعه دفعه آخرم باشه».

آقای موسوی خیلی جدی می‌گفت: «قانون قانونه، برای همه است، کسی که دیر بیاد از امتحان محروم می‌شه».

آقای معلم درس را خیلی قشنگ توضیح می‌داد، هر چه درس می‌داد دقیقاً همان درس را می‌خواست، همه می‌دانستیم که التماس فایده‌ای ندارد، چون آقای موسوی گوشش از این حرف‌ها پر بود، رضا التماسش را بیشتر کرد، ولی با این که خیلی عصبانی بود خیلی مواظب حرف‌هایش بود، اصلاً بی‌احترامی‌ نمی‌کرد، رضا سر تراشیده‌اش  را لای در انداخت و گفت: «پس خواهش می‌کنم یک لحظه بفرمایین بیرون سالون با‌هاتون کاری دارم».

آقای موسوی پاهایش را از لای در بیرون آورد، دورتر از در سالن داشت با رضا صحبت می‌کرد، رضا در حالی که سرش پایین بود به معلم گفت: «دیشب بابام تا صبح از درد کلیه چشاشو رو هم نذاشت، تمام خانواده  تا صبح بیدار بودیم، دم دمای صبح که روز باز شد، چشام یکهو رو هم رفت، یکدفعه دیدم ساعت 8:10 دقیقه هست، با این ابوقراضه تا بیام راه بیفتم زنجیرش در رفت، هر چه خواستم درستش کنم، وقتم بیشتر گرفته می‌شد تا این که دیر رسیدم، شما بگین من چی کار کنم؟»

تو همین گیر و دار بودند که دو تا از دانش‌آموزان خیلی زود امتحان داده بیرون آمدند، معلم گفت: «دیگه با بیرون اومدن این دو نفر نمی‌شه شما را راه داد، خیلی متأسفم آقای احمدی چون آیین‌نامه آموزش و امتحان به ما اجازه نمی‌ده».

رضا با شنیدن این حرف‌ها خیلی دمغ و ناراحت سرش را زیر انداخت و حرفی نزد، ولی با این سکوت نارضایتی خود را ابراز می‌کرد، به قول معروف «سکوت سرشار از ناگفته‌هاست». بعد از امتحان ما رضا را کنار در مدرسه دیدیم که خیلی ناراحت بود، اصلاً حرف نمی‌زد، زود برگه سؤالات امتحانی را گرفت؛ دیدی زد، اعصابش بیشتر خرد شد: «د این که خیلی راحته، مثل فوت آب» یکی از بچه‌ها از آقای موسوی بد می‌گفت، می‌گفت: «آخه بی انصاف، سنگدل، بی‌رحم، حالا چی می‌شد که تو را راه می‌داد؟ آسمون به زمین می‌رسید؟ تو هم یک کنار می‌نشستی و امتحانت رو می‌دادی، د بی معرفت».

رضا صورتش سرخ شد، گفت: «خواهش می‌کنم دخالت نکن، مقصر خودمم، من باید سر وقت می‌اومدم که نیومدم، چرا اون بنده خدا رو شماتت می‌کنی؟ اون هم حق داره».

یکی از بچه‌ها صدایش در آمد، گفت: «پسر تو دیگه کی هستی؟ اون بی معرفت تو را از امتحان محروم کرد، تو که این قدر درست خوب بود، بهت ضربه زد، تو داری ازش طرفداری می‌کنی؟»

رضا جواب داد: «حتماً با این کار صلاحمو بهتر از خودم می‌دونست».

این قضیه بدجوری روحیه‌اش را خراب کرد، اصلاً برای امتحان بعدی علاقه نشان نداد، با این شرایط روحی، در امتحانات بعدی نتوانست به خوبی شرکت کند تا این که شاگرد زرنگ کلاس کارش به شهریور کشید.

تابستان سال بعد خیلی خوب یادم است،  ما خیلی دمغ بودیم، چون رضا بعد از چند ماه مبارزه در جبهه پشت خاکریز‌های ماهوت مردانه دعوت حق را لبیک گفت.

حیاط خانه غرق صوت قرآن بود، آقای موسوی وارد حیاط شد، من به طرفش رفتم، با او دست دادم، دست‌هایم را محکم فشرد، با صورتی پر از اشک مرا در آغوش گرفت و گفت: «فلانی! مرا خواهد بخشید؟» گفتم: «آقای موسوی همان روز درست بعد از امتحان، اصلاً از کاری که کرده‌اید ناراحت نشد، خودش می‌گفت: حق با او بود».

همین که این حرف از دهنم بیرون آمد، آقای موسوی با صدای بلند گریه‌اش را شدیدتر کرد، به سمت حجله روبه‌روی در اصلی منزل رفت، سرش را روی حجله چوبی‌اش گذاشت، با خود زمزمه می‌کرد، «احمدی قربان معرفتت برم، تو امروز به من فهماندی که توی دل پر از معصومت چی می‌گذشت، تو به این سن و سال کم به این افتخار رسیدی، تو دیگه از امروز معلم هستی».

* اهل قلم هم بود

قبل از عملیات مریض شده بود، به‌طوری که از جایش تکان نخورد از اینکه نمی‌توانست با این مریضی در عملیات شرکت کند، دردش دوچندان شده بود، راستی یادم رفت بگویم که اهل قلم هم بود، بیشتر دل‌گپه‌های خود را در دفترش ثبت می‌کرد.

بچه‌ها می‌گفتند: «از طلبه‌های بااستعدادی بود که وقتی پایش به جبهه باز شد، حضور در دانشگاه جبهه را ترجیح داد».

این هم خوب است در این چند سطر نوشته شود، این که اهل نماز شب هم بود، وقتی در سن 17 سالگی جانشین گروهانی شد که 100 نفر نیرو داشت همه از تعجب وا رفته بودند.

شهید رضا حق‌شناس از اهالی سرخ‌رود محمودآباد در عملیات والفجر 10 در 17 سالگی به شهادت رسید.

سردار شهید حاج حسین بصیر قائم‌مقام لشکر ویژه 25 کربلا در رابطه با او گفته بود: «آنچه که باید درمورد رضا حق‌شناس عرض کنم آن است که او امیدی برای آینده بود و اگر می‌ماند، رشد زیادی در فرماندهی می‌کرد.

در این قسمت گوشه‌ای از دست‌نوشته‌های شهید را که هنگام مریضی نوشته بود برای‌تان انتخاب کرده‌ایم، بخوانید و از مقام معرفتی شهید باخبر شوید.

خدایا! خواب بودم بیدارم کردی، مریض بودم شفایم دادی، رضا بودم رضایت دادی تا به معشوق برسم، در دام نفسانیت اسیر بودم آزادم کردی، در آخر تشنه‌ای بودم در کویر که در جست‌وجوی آب می‌گشتم که مرا به آب رساندی اما سیرابم نکردی خدایا تو را به پیامبر اکرم (ص) قسمت می‌دهم، تو را به دختر گرامی‌اش حضرت فاطمه (س) قسمت می‌دهم، تو را به ائمه اطهار (ع) قسمت می‌دهم که تنها آرزویم که آرزوی دیرینه من است به من عطا کن که همان سیراب شدن و آرزوی شهید شدنم است و مرا شفای جسمی‌ عنایت کنید تا بتوانم در عملیات شرکت کنم تا روحم شفا یابد و شهادت را نصیبم کن تا از قفس دنیا و نفس اماره آزاد گردم و به‌سوی معشوقم که تو باشی پرواز کنم.

انتهای پیام/3141/ک

امتحان موسوی دوچرخه بیرون می‌کرد می‌گفت احمدی عملیات اصلاً مقاومت بیشتر ناراحت انداخت بچه‌ها مدرسه امروز می‌دهم آرزوی خدایا می‌شد شهادت حق‌شناس نوشته بودیم سالگی می‌کنی؟ معرفت مریضی حرف‌ها اهالی می‌کند می‌گذرد مازندران فرماندهی خبرگزاری سیاهش دلهره روزهای خواهش می‌داد محروم نیمه‌باز می‌کنم