مازندشورا:به گزارش خبرگزاری فارس از مازندران، امروز که حدود چهار دهه از آغاز جنگ تحمیلی میگذرد، هنوز مؤلفه مهم مقاومت در رگ و خون مردم ایرانزمین جریان دارد و با تقدیم زیباترین گلها در دفاع از حریم اهل بیت (ع) در محور مقاومت بهشیوایی این نهضت ناب عاشورایی تفسیر شد.
یکی از مهمترین راههای اشاعه فرهنگ مقاومت نگاهی عالمانه به رویدادهای روزهای دفاع و احوالات و مناسک شهداست؛ از این رو خبرگزاری فارس در مازندران طی روالی ثابت گزارشهایی را در همین زمینه تولید میکند که در ادامه نسخهای دیگر از این میراث ماندگار از نظرتان میگذرد.
* این مملکت جای هیچ متجاوزی نیست
معصومه حسینی که اخیراً از طریق مدرسه به اردوهای راهیان نور اعزام شده است، میگوید: خدایا! شکرت، چقدر کریمی، چقدر بعضی آرزوها زود بر آورده میشوند، همیشه دلم میخواست موقعیتی پیش بیاید تا من پایم را بگذارم به سرزمین نور، به جایی که خیلیها را پرواز داد به ملکوت.
حالا وقتش رسیده بود، قرار بود با بچههای مدرسه شاهد همراه بشویم تو سفر شلمچه، چه ذوقی داشتم، دلم یکجوری بود، باورم نمیشد لیاقت داشته باشم پایم را بگذارم جا پای فرشتههای زمینی ولی داشتم میرفتم، چقدر آقاجان خدابیامرز و داداشهام از آنجا برایم تعریف کرده بودند.
از شبهای عملیات؛ از هجوم دشمن؛ از فتح خرمشهر؛ چه روزهایی بود! یادم است بهمناسبت فتح خرمشهر انشایی نوشتم که خیلی مورد استقبال دبیرامون قرار گرفت، من همیشه دلم میخواست ببینم نوشتههایم چقدر به واقعیت نزدیکند و من حسم چقدر قوی و نزدیک به حوادث آنجا بوده، تازه جبهه چی داشت که باعث شده بود پدر و برادرهایم بارها و بارها به آنجا بروند و ترکش بخورند و یکیشون هم شهید بشود ولی باز هم عشق رفتن داشته باشند.
تازه همین چند روزی هم که به مرخصی میآمدند، همش تو نماز و گریه میگذشت، حالا داشتم نزدیک میشدم، نرسیده به پلدختر برای صبحانه توقف کردیم، بچهها از اتوبوس پیاده شدند و من آخرین نفر بودم.
نمیدانم چی شد که پام بهشدت پیچ خورد و محکم به زمین خوردم، هر جوری بود خودم را جا به جا کردم و دوباره سوار اتوبوس شدم، حسابی خاکی شده بودم، پام متورم شده بود و بهشدت درد میکرد، به پلدختر که رسیدیم به مطب دکتر رفتیم و بعد از معاینه و عکس، پایم را گچ گرفتند.
خدایا این دیگه چه حکمتیه، درد پامو فراموش کرده بودم و تنها غصهام این بود که حالا چه کار کنم، توی گلزار شهدای سوسنگرد محشری بهپا بود که تمامی نداشت، انگار شهدا صف بسته بودند تا ما آنها را خوب تماشا کنیم.
فردا صبح قرار شد برویم خرمشهر و شلمچه، اصرار فایدهای نداشت، من مصمم بودم که با آنها بروم، اصلاً برای همین آمده بودم، بدون عصا، راستی حسم چندان بد نبود.
خرمشهر چه چهره مظلوم و مصممیداشت، «مینوشهر» برایم چقدر جذاب بود، رفتم موزه شهدا، بعثیها روی دیوار بزرگ حک کرده بودند «جعنا لنبقی» چه خیال باطلی! چند قدم آن طرفتر عکس دلیرمردان ایرانی دلم را قرص میکرد و به وجودشان افتخار میکردم، دلم میخواست داد بزنم که این مملکت با وجود اینها جای هیچ متجاوزی نیست.
دوباره حرکت کردیم، صدای نوار روحم را نوازش میداد، «یاد امام و شهدا دلو میبره کربوبلا»، چقدر شلوغ بود، جمعیت زیادی آمده بودند با پای برهنه، مطمئنم دنبال گمشدههایشان بودند، سینهزنان؛ پیشانیبند «یا زهرا (س)» به سرشان بسته بوند، برادر جانبازی نوحه میخوند و بقیه پشت سرش همنوایی میکردند.
با یکی از بچهها آرام قدم برمیداشتیم، باباش از شهدای شلمچه بود، زیر لب زمزمه میکرد و هر دو گریه میکردیم، بچهها دور راهنمامون که خودش هم جانباز بود، حلقه زده بودند، از شبهای عملیات میگفت و هقهق ما را هم در آورد، بعدش جوان رعنایی آمد پیش ما، خیلی بیریا و مخلص شروع کرد صحنه عملیات را تداعی کردن، درست مثل بچهبسیجیهای آن موقع، سخت میشد باور کرد، تو عصر اینترنت و بوق دجالها، بچههای این تیپی ببینی، روی همه اثر گذاشته بود، داد میزدیم و گریه میکردیم، کلی سبک شده بودم، به حالش غبطه میخوردم، آرام معذرتخواهی کرد و رفت.
پا شدم از جای پاهاش مقداری خاک برداشتم و ریختم توی نایلون، به این نیت که بریزم رو سر برادر کوچکم تا اونم وقتی بزرگ شد مثل همون پاک و بیریا باشه، تیمم کردم و دو رکعت نماز خوندم، بچهها با دیدن مرز، هوای کربلا کرده بودند، خواهش میکردند بیاین با اتوبوسها بریم کربلا، راستش منم روحم پرواز میکرد ولی حیف که نمیشد، حسین جان! میشود ما را بطلبی، دلمان نمیخواست آنجا را ترک کنیم، هر کس یک جایی خلوت کرده بود و با شهیدش درد دل میکرد، به هر حال راه افتادیم.
پام به شدت درد میکرد، ولی درد گریه بچهها که هر کدوم به یک گوشه زل زده بودند، قلبم را بیشتر میآزرد، فرداش رفتیم شوش، منطقه عملیاتی «فتحالمبین»، یه چیز خیلی جالبی آنجا دیدم؛ کنار تندیس لالههایی که به یاد شهدا درست کرده بودند شقایقهای طبیعی روئیده بود، آری! ما هستیم تا ابد با داغی بر سینه.
* مرهمی بر قلوب زخمیشان نهاده شد
سکینه گلیگرمستانی از فعالان حوزه دفاع مقدس، بیان میکند: شرزهشیران لحظههای اسارت و استقامتی که در باور نمیگنجد؛ پرندهها را به جرم خوشخوانی است که در قفس میاندازند!
گلها را به بهانه عطر و زیبایی است که از شاخه میچینند و یوسف را به گناه بیگناهی است که زندانی میکنند! اما چه باک؟ مرغان باغ ملکوت که نمیتوانند نخوانند؟ گلهای محمدی که نمیشود عطر نپراکنند؟ و یوسفها که روا نیست از بیم زندان، تن به گناه بیالایند!؟ پس، این سرنوشت محتوم همه پرندگان خوشخوان باغ محمدی است که یوسفوار پاسدار عصمت خود باشند و حتی به قیمت شکنجه و زندان دست از دوست نشویند و جز حق نگویند و تسلیم خصم و نفس نشوند، چنین کردند یاران دلاور خمینی (ره) در زندانهای دشمن، حماسه غرورآفرین فرزندان مظلوم این ملت بزرگ در برابر آن همه بیداد روایتی است که تا همیشه تاریخ،خواندنی و ماندنی است.
در سطراین خاطرات خونین، قامت دلاوری از سرزمین ایران را میبینی که به پاسداشت عشق به امام در سنگر ایثار ایستاده است، دلاوری که رنج میبرد، درد میکشد، زخم میخورد، نعره میزند، میشکند اما خم نمیشود، تعظیم نمیکند و فریب نمیخورد، دلاوری که زخمهایش را به مرهم عشق مداوا میکند، دردهایش را با یاد یار تسکین میدهد و امیدش تنها به او بسته است.
آگاهی از آنچه در بازداشتگاههای مخوف دشمن بر این راستقامتان گذشته، برای ایجاد روح سلحشوری در نسل جوان ما سخت ضروری است.
به راستی در کدام جنگِ تاریخ، دشمن این همه زبون بوده است که از اسیران بخواهد هر روز به رهبرشان ناسزا بگویند! و چون آنها چنین نکنند در نهایت وحشیگری به آزار و شکنجهشان دست بزنند؟!
به راستی در کدام جنگ، اسیران اینچنین غیرتمند سراغ میتوان گرفت که حتی به قیمت مرگ نیز از گفتن سخنی به ناسزا هر چند زبانی دریغ کنند؟ در حالی که میدانند به هنگام بیم جان در هیچ قانونِ دینی و دنیایی، توهین از این دست که لقلقه زبان است نه سخن دل، جرم شناخته نشده است بلکه عملی عاقلانه محسوب میشود اما اینان عاشقند و عشق را با عقل چه کار؟ اینان پرورده فرهنگی هستند که بعضی آثار ادبی و عرفانیاش میدان مبارزهای عقل و عشق است.
عشق مجنون، محبت است، محبت عقل را بر مجنون حکومتی نیست که او جز به لیلای خویش نمیاندیشد و چنین است که اسیران آزاده ایرانی در زندانهای مخوف خصم شلاق میخورند و شکنجه میشوند، شبهای سرد زمستان در آبهای یخ بسته انداخته میشوند، از رفتن به دستشویی محروم میگردند، جیره آب و غذایشان تعطیل میشود، گلوله میخورند و گاه حتی به شهادت میرسند اما به امام خویش توهین نمیکنند.
بالاتر از آن هر گاه نام امام بر زبان دشمن میرود موج بلند صلواتهایشان هیبت دروغین دشمن را میشکند و باز تیرها میغرّند و شلاقها زوزه میکشند و آزادگان در سماعی سرخ پای میکوبند و این از جلوههای عشق است «وقتی پذیرش ناگهانی قطعنامه بسیاری از جوانمردان جبهه را این سوی مرزها در حیرت فرو میبرد، درک و فهم حال و روز اسرا در زندانهای دشمن ساده نیست»
این نیز عرصهای است که عقل از آن پا پس میکشد اما باز عشق است که به دادش میرسد، این سخن «چون امام پذیرفته پس مصلحت اسلام و انقلاب و ملت ما در آن بوده است» همچون رودی زلال در کویر تفتیده جان و زبانشان ریشه میدواند و آرامشان میکند، اگر عشق نیست، پس چیست؟!
«هنوز دلهای شکسته آزادگان در بند، از خبر پذیرش قطعنامه ترمیم نیافته است که خبر بیماری امام دلشان را در ورطهای از هول و هراس میاندازد و به فاصلهای نزدیک خبر عروج آن روح خدایی ملکوت، هستیشان را به آتش میکشد و میسوزاند و خاکستر امید و آرزوهایشان را بر باد میدهد».
چه آنان تمامی ضرب و شتم شکنجهگران را به آن امید تحمل کرده بودند که روزی بیایند و عقدههای دلشان را در محضر مبارکش بگشایند و دردهایشان را در دامن او ببارند اما اینک امام به ملکوت خدا رفته و آنان را با کولهباری از درد تنها گذاشته است اما با انتخاب سریع و به موقع وصی امام امت که همچون علی (ع) شایسته جانشین رسول خدا (ص) جلوه کرد، جلوه امام خمینی (ره) و تداوم راه او را در آیینه وجود مقام معظم رهبری یافتند و با این انتخاب شایسته، مرهمی بر قلوب زخمیشان نهاده شد.
انتهای پیام/3141/ب30