مازندشورا:به گزارش خبرگزاری فارس از مازندران، یکی از مهمترین راههای اشاعه فرهنگ مقاومت نگاهی عالمانه به رویدادهای روزهای دفاع و احوالات و مناسک شهداست؛ از این روز خبرگزاری فارس در مازندران طی روالی ثابت گزارشهایی را در همین زمینه با نشستن پای صحبتهای اهالی دفاع مقدس و خانوادههای شهدا تولید میکند که در ادامه نسخهای دیگر از این میراث ماندگار از نظرتان میگذرد.
* لبخند یار
حامی گتآقازاده از فرماندهان یگان دریایی لشکر ویژه 25 کربلا بیان میکند: خبر عملیات مرحله سوم به فرماندهان ابلاغ شد کنار اسکله خودی برای هدایت قایقها ایستاده بودم از دور دو روحانی بزرگوار با لباس مقدس روحانیت و عمامهبهسر به سمت من آمدند، جلو رفتم و عرض سلام کردم و پیشانیاش را بوسه زدم.
دوستی من با او خیلی زیاد بود چند دقیقه فقط همدیگر را در آغوش گرفته بودیم، اسم او مراد بود ولی بعد از انقلاب اسم خود را مهدی «شهید روحانی مهدی عبداللهپور» نهاد، من به او میگفتم مراد، او میگفت مهدی و تهدیدم میکرد که مراد صدا نزن، مهدی بگو و صلوات بفرست.
خوشحال و خندان بود تا به حال اینقدر او را شادمان ندیده بودم دوباره بر پیشانیاش که جای مهر بر آن حک شده و در سجده همیشه گریان بود، بوسه زدم و قایقی تهیه کردم و ایشان سوار بر قایق شده و لحظه به لحظه از اسکله دور میشد و هر لحظه دستی بر روی لبهای خود میگذاشت و با دست بوسهای به سمت من میفرستاد و من هم عکس آنها را انجام میدادم تا آخرین بار بعد از حوضچه اسکله از دور صدایم زد، دوباره دستش را به سمت لبهای مبارکش برد و به سمت من دراز کرد، مشخص بود که آخرین خداحافظی او بود چند ساعت بعد لب اسکله ایستاده بودم قایقی به سمت من آمد، داخل قایق را دیدم مهدی در آن نشسته بود، از دور به سکاندار گفتم برگشتی، دوباره گفتم مهدی! مهدی! چرا آمدی، جوابی نشنیدم.
سکاندار گفت با کی هستی، او شهید است، باور نکردم، شانههایش را تکان دادم، فریاد زدم مهدی مهدی بلند شو ولی جوابی نیامد لبهای خندان او را بوسه زدم و او را در آغوش گرفتم، تسبیح و مهر او را از جیبش گرفتم و آخرین وداع و آخرینبار بر لبهایش بوسه زدم و بنا بر اتفاق بعد از رفتن به خط آن دو روحانی بزرگوار در حال صحبت در رابطه با بهشت بودم که ناگهان خمپارهای فرود آمد و هر دو پروازکنان به همراه ملائک به حق تعالی پیوستند، او با حدیثی بر زبان از بهشت به شهادت رسید، او رفت، من ماندم و یاد و خاطره او و خندههایش.
* از اسارت تا شهادت
برای انتقال امکانات عظیم عملیات کربلای 4 در جزیره مینو مستقر شدیم، شبانهروز فعالیت میکردیم تا بتوانیم برای عملیات بزرگ کربلای 4 آماده شویم، صبح بود بعد از اذان به ما اطلاع دادند یک عراقی از اروند در سوز و سرمای زمستان شناکنان به طرف نیروهای خودی آمد.
این سرباز عراقی «ابومصطفی میاحی» را به محور فرماندههان بردیم سردار شهید حمیدرضا نوبخت بعد از بازجویی اولیه اطلاع پیدا کرد که این سرباز عراقی بعد از یک دوره زندان سیاسی در عراق به خط مقدم اعزام شد که او از موقعیت استفاده کرده و فرار کرد با پذیرایی و برخورد برادران ایشان محبت بر دلش بیشتر نشست 4 الی 5 روز در محور بود و حتی آنقدر آزاد بود که یک روز ایشان را به مقر یگان دریایی آوردیم و به او آموزش قایقرانی دادیم و آن روز نهار پیش ما بود، خیلی مهربان بود آدرس خودم را به او دادم او را به قرارگاه معرفی کردیم.
بعد از عملیات کربلای 4 در اروندکنار نهر ابوفلفل مقر یگان دریایی لشکر 25 کربلا بودم یک خودرو داشت میرفت او مرا شناخت، دست تکان داد، جلو رفتم دیدم ابومصطفی است، بغلش کردم، او گفت من الان در لشکر بدر در حال فعالیت هستم، بعد از چند ماه چند نامه برایم ارسال کرد و حتی یک بار به مازندران و شهر ما آمد ولی من نبودم و دوباره نامهای برایم ارسال کرد با عکس و من هم جواب او را دادم.
جنگ تمام شد، جهت آمادگی احتمالی در برابر حمله آمریکا دوباره عازم جنوب شدم و به خرمشهر مقر مجاهدین عراقی رفتم، میخواستم خبری از ابومصطفی بدانم که دوستانش گفتند ایشان در عملیات عاشورا به شهادت رسید و از او بهعنوان یک مجاهد فی سبیلالله یاد میکردند و پیکر مطهرش هم به خاک سپرده شد، او میگفت انشاالله بعد از پیروزی با هم به کربلا خواهیم رفت و من هم راهنمای شما هستم ولی او زودتر از ما به زیارت امام حسین (ع) رفت.
* حق شما همان چیزی بود که سوخت!
علیاکبر مهجوری از رزمندگان گردان امام محمدباقر (ع) لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس، اظهار کرد: تو لشکر رسم بود که قبل از عملیات به هر دسته یک گوسفند بدهند تا قربانی کنند، به مجموعه فرماندهی گردان امام محمدباقر (ع) هم که تعداد نفراتش به اندازه یک دسته بود، یک گوسفند رسید، آن روز فضای گردان با همه روزها فرق داشت، دستهای آبگوشت بار گذاشته بودند، دستهای با شاخههای درختچههای محوطه گردان، سیخ کباب درست کرده بودند، دستهای هوس خوردن تاسکباب به سرشان زده بود، آشپز نوظهور فرماندهی گردان هم تصمیم گرفت گوشتهای ریزشده را بریزد وسط یک دیگ و با پیاز و روغن به نوعی آن را سرخ کند.
بهخاطر بیاحتیاطی آشپز، تمام گوشتها سوخت و تنها چیزی که نصیب بر و بچههای فرماندهی شد، بوی سوختگی بود.
وقتی موضوع را با فرمانده گردان شهید بلباسی در میان گذاشتیم، با لبخندی گفت: «فدای سرتان» وقتی یکی از بچهها پیشنهاد داد که موضوع را با گروهانها در میان بگذاریم تا کمی از سهمیه خودشان را به فرماندهی اختصاص دهند، شهید بلباسی با عصبانیت گفت: «حق چنین کاری را ندارید، حق شما همان چیزی بود که سوخت».
آن روز با وجود این که هر نفر از بچهها تو دستهها و گردانها دوستانی را داشتند که میتوانستند مهمانشان شوند ولی به احترام فرمانده گردان «شهید بلباسی» این کار را نکردند.
* هدیهای برای خدا!
یک ماه روی تابلوها کار کرده بودیم، «لبخند بزن رزمنده لبخند گل قشنگه»، «یا زیارت یا شهادت»، «ما اهل کوفه نیستیم امام تنها بماند» و «کربلا ما میآییم» و ... عبارتهایی بودند که روی تابلوها نوشته شده بود.
از بین بر و بچههای تبلیغات یک گروه انتخاب شدیم، تابلوها را برای نصب روی خاکریزها، به خط مقدم ببریم، از این که انتخاب شده بودم، خیلی خوشحال بودم، چون دوست نداشتم در نصب تابلوهایی که یک ماه وقتمان را گرفته بود، نکات تبلیغاتی درنظر گرفته نشود.
تابلوهایی که از جعبههای خمپاره ساخته شده بود را داخل تویوتا گذاشتیم و به سمت خط مقدم حرکت کردیم، وقتی به خط حد لشکر رسیدیم، از تویوتا پیاده شدیم، هر کداممان تابلوها را روی کول انداختیم، هنوز چند تا از آنها را نصب نکرده بودیم که تعدادی خمپاره 60، در چند متریمان فرود آمد، به کارمان ادامه دادیم، احساسمان بر این بود که شلیک این گلولهها اتفاقی است.
هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که دوباره به همان تعداد خمپاره ـ البته این بار نزدیکتر ـ در نزدیکیهایمان اصابت کرد، این بار کمی حواسمان را جمع کردیم تا در صورت شنیدن سوت خمپاره زود خیز برداریم.
هنوز تصمیممان را عملی نساخته بودیم، که چند خمپاره وسط گروهمان به زمین خورد، با اصابت گلولهها به زمین، خاک زیادی بلند شد، بهطوری که هیچکس نمیتوانست یک متری خودش را ببیند.
دو دقیقهای نکشید که صدای سوختم، سوختم «احمدی» بلند شد، خودم را وارسی کردم، حتی یک ترکش هم نخورده بودم، سریع به طرف احمدی خیز برداشتم ولی دست قطع شده نوروزی مرا میخکوب کرد، چفیه را از دور گردنم برداشتم تا دست نوروزی را ببندم، مانع شد و گفت برو سراغ احمدی من درد ندارم و خونم هم بند آمده، برو ببین احمدی وضعیتش چطور است.
از این همه ایثار تعجب کردم، تنها چیزی که از او شنیدم، یا مهدی (عج)، یا حسین (ع) بود، در طول مدتی که داشتم زخمهای احمدی را میبستم لحظهای دست از ذکر گفتن برنداشت و زیباتر این که میگفت: «خدایا، این دستم را بپذیر، این هدیهایست از جانب من برای تو».
انتهای پیام/3141/غ30