مازندشورا:به گزارش خبرگزاری فارس از مازندران، امروز که حدود چهار دهه از آغاز جنگ تحمیلی میگذرد، هنوز مؤلفه مهم مقاومت در رگ و خون مردم ایرانزمین جریان دارد و با تقدیم زیباترین گلها در دفاع از حریم اهل بیت (ع) در محور مقاومت بهشیوایی این نهضت ناب عاشورایی تفسیر شد.
یکی از مهمترین راههای اشاعه فرهنگ مقاومت نگاهی عالمانه به رویدادهای روزهای دفاع و احوالات و مناسک شهداست؛ از این روز خبرگزاری فارس در مازندران طی روالی ثابت گزارشهایی را در همین زمینه با نشستن پای صحبتهای اهالی دفاع مقدس و خانوادههای شهدا تولید میکند که در ادامه نسخهای دیگر از این میراث ماندگار از نظرتان میگذرد.
* از شلمچه که برگشت، باز هم خانه پر از سلام و صلوات بود
خاطراتی از شهید محمدصادق ملاآقایی از شهدای بابلسر که با مطالعه از پرونده سرگذشتپژوهی این شهید در کنگره شهدای مازندران، اقتباس شده است را در ادامه میخوانید.
اصلاً برایش قابل تحمل نبود، رشوه، آن هم برای چند روز مرخصی بیشتر؟ «درسته که قوانین تو نظام طاغوتی، اعتبار شرعی نداره اما رشوه هم توجیه ناپذیره» آنقدر با او صحبت کرد تا توانست متقاعدش کند که دیگر از روستایشان برای جناب سرهنگ، مرغ و خروس نیاورد، او هم بشود مثل سربازهای دیگر.
تو محلات غریب بود، از بابلسر که رسید با تنها رفیقی که در آن شهر داشت برای خرید تراکتور به روستای آنها رفت، تشنهاش شد اما آب نخورد، کسی را هم نگذاشت که از آن زمین آب بردارد، هرچه میگفتند صاحبش اجازه داده، قبول نمیکرد، میگفت: «هر چه نگاه میکنم انگار این زمین مشکلی داره». راست میگفت، بعدها فهمیدیم که آن زمین غصبی بوده است.
خانه پر از سلام و صلوات بود، مثل کوچه، مثل خیابان، بوی اسپند و عود، همه جا پر شده بود، هر چهار پسرش را بوسید، لباس خاکیاش را مرتب کرد، خواست به راه بیفتد که یادش آمد چیزی را به همسرش نگفته است: «دیگه سفارش نکنمها، از رو خال پهلوم میتونین منو شناسایی کنین، یادت نره ...» زن ناباورانه نگاهش میکرد.
«یارعلی! تو باید تسویه حساب کنی و برگردی، باید بروی و از زن و بچه من مراقبت کنی، اونها عموشون رو دوست دارن، راستی مجلس من پرخرجی نکنین که اصلاً خوشم نمیآد».
از شلمچه که برگشت، باز هم خانه پر از سلام و صلوات بود، مثل کوچه و خیابان، همه جا را آذین بسته بودند، بوی گلاب، همه جا پیچیده بود، اول نشناختنش، سرش را جا گذاشته بود، اما همان خال کار خودش را کرد.
* قطعهای از کربلا
طاهره تبرایی از نویسندگان دفاع مقدس، روایت کوتاه داستانی از زندگی شهید سید عباس طلاپور را چنین آورده است: عباس، مثل همیشه نبود، چفیه را دور گردنش انداخت و لبهاش را زیر سردوش لباس خاکیاش گذاشت، جلوی آینه رفت، موهایش را شانه کرد، گفتم: «چیه، سید جان!؟ داری رخت سفر میبندی؟» لبخند زد، خندهاش همیشه خیلی کوتاه بود، هیچوقت، لبهایش بهطور کامل باز نمیشد، نگاهی به من انداخت و گفت: «حاج مهدی عزیز! بابابزرگم همیشه میگفت؛ بهشت خیلی قشنگه، تازه بزرگ هم هست، همه توش جا میشن، همه آدم خوبا».
از حرفهایش شگفتزده شدم، وقتی برگشت و چشم به چهره پرنورش دوختم، برق عجیبی میزد، آدم مرتب و منظمی بود اما این بار با دفعههای قبل فرق میکرد، گفتم: «سید جان! میدونم بهشت بزرگه اما هر کسی رو به اونجا راه نمیدن».
گفت: «مثلاً؟» گفتم: «یکیش، من، من اگه بمیرم، با کله میرم جهنم». لبخند قشنگی زد و گفت: «اگه کله تو رو جهنم ببرن، میگم پاهاتو بیارن بهشت پیش خودم، بعد هم سرت را بیارن».
نمیدانستم جوابش را چی بدهم، با شیوه خودش فقط لبخندی زدم، همان موقع، احمد که همه او را قاصد صدا میکردند، یاالله گویان وارد چادر شد و گفت: «حاج مهدی! یه امانتی پیش من داری». گفتم: «خُب! چیه؟» گفت: «حاجی زنگ زد و گفت: بیا عقب، کار واجبی داریم، با قاصد به عقب رفتیم، یکی دو ساعتی طول کشید، همینطور داشتیم نقشه منطقه را بررسی میکردیم که با بیسیم تماس گرفتند و گفتند؛ بچههای ما زیر رگبار دشمن هستند، سریع حرکت کردم و رفتم اما منطقه پُر شده بود از پرستوها، سید عباس هم پرستو شده بود، گفتم: سید عباس! حالا که رفتی برای ما هم جا بگیر».
آن روز قطعهای از کربلا را توی جبهه دیده بود، سید عباس مثل اباالفضل (ع) با دستان بریده و لب تشنه جان داده بود.
* شهادت جانگداز فرمانده
علی جعفری از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس بیان میکند: برای چندمینبار به جبهه اعزام میشدم، به یگان دریایی رفتم، برادر حامی گتآقازاده جانشین یگان دریایی طی شناخت قبلی مرا بهعنوان مدیر داخلی یگان معرفی کرد، کار در یگان دریایی مسؤولیتپذیری بالایی را طلب میکرد، جابجایی شناورهای سبک و سنگین مهمترین کارهای یگان بود.
قایقهای تندرو در کنار مقر یگان دریایی لشکر ویژه 25 کربلا که رودخانهای از آنجا عبور میکرد در آموزش و آمادگی کمک میکرد، آن شب برای همه بچههای رزمنده یگان دریایی شب خاطرهانگیزی بود، بچهها شوق فراوان داشتند، هر کدام برای رفتن به مأموریت در فاو پافشاری میکردند.
همه امکانات آماده شد تا اینکه بچههای یگان دریایی به اروند زدند، یگان دریایی در هفتتپه «مقر رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا» سکوت سنگینی را تحمل میکرد، همه به مأموریت فاو رفته بودند، خبر آوردند فرماندهی یگان دریایی سردار محسن اسحاقی شهید شد.
جانشین یگان بهشدت مجروح شد، دیگر عزیزان رزمنده وقتی از مأموریت سالم برگشته بودند حال و هوایی را در یگان بهوجود آوردند که واقعاٌ نمیشود وصف کرد، یکی کنار آب نوحه میخواند و گریه میکرد، بعضیها دو تا سه تا دور هم جمع میشدند و از رشادت فرمانده محسن میگفتند، همه راویان و مستمعین با چشمهای اشکبار حس غریبی را در آدم بهوجود میآوردند.
من گیج و منگ شده بودم، واقعاً نمیدانستم چه بکنم تا اینکه از طرف ستاد لشکر 25 یک برادر پاسدار بهعنوان فرماندهی موقت یگان با معرفینامه به بنده مراجعه کرد، من هم توان چنین کاری را نداشتم، بچههای رزمنده یگان را چگونه در میدان صبحگاه جمع میکردم و ایشان را معرفی میکردم، به ستاد زنگ زدم و گفتم یگان حالت خوبی ندارد که نیروی فرماندهی جدید را پذیرا باشد.
همه یگان منتظر خبرهای تازه از جانشین فرماندهی یگان بودند، در مدرسهای مدیر بودم که همسر سردار شهید دفتردار آن مدرسه بود، همیشه در این فکر بودم که چگونه با همسر فرمانده شهیدم صحبت کنم تا اینکه تصمیم گرفتم یک اتوبوس از رزمندههای یگان را که به مرخصی میآیند هماهنگ کنم و دسته جمعی به منزل سردار شهید محسن اسحاقی برویم.
غروب آن روز وقتی به منزل شهید رفتیم واقعاً جالب بود، همه همسایهها جمع شده بودند و گریه میکردند، یکی از رزمندهها مداحی کرد و یکی هم مراسم سینهزنی را انجام داد، شور عجیبی در رزمندهها به چشم میخورد، من هم 10 دقیقهای در مورد رشادت و شهامت و ایثارگری فرمانده صحبت کردم.
حال و هوا طوری بود که حتی صحبت معمولی هم همه را به گریه وا میداشت، تماشاییترین صحنه نوازش مویهمانند همسر شهید در غالب تقدیر و تشکر بود که درسهای فراوانی داشت، واقعاً فهمیده بودم که خداوند چگونه دل همسران و مادران شهید را دریایی میکند و چنان صبری به آن عزیزان میدهد که در نطق آنها لحظه لحظه صحنه کربلا و رشادت حضرت زینب (س) تداعی میشود.
آنها سعادت عظیمی داشتند که ما را در این دنیای عجیب تنها گذاشتند، رهرو شهیدان بودن تاب و تحمل و در خط ماندن لیاقت میخواهد، به نسل جدید حماسه دلاورمردان را مطرح کردن سعادت و استقامت میخواهد، خدایا! همه آن حرفهای قشنگی که در دوران دفاع مقدس از لبان گوهرگونه شهیدان مطرح میشد و بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران حضرت امام (ره) نیز تکرار و بر حرفهای شاگردان مهر تأیید میزد، کجاست؟ یک عالم سخن، یک دنیا حرف، بیکران تا بیکران حرفهای عاشقانه دفاع مقدس، ما هنوز در چند سطر آن ماندهایم، خدایا! کمکمان کن در حسرت این همه کمسعادتی و از قافله عقب ماندن و گذشت زمان و ... مدفون نشویم.
انتهای پیام/3141/ذ30