مازندشورا:به گزارش خبرگزاری فارس مازندران، یکی از مهمترین راهبردها و تکنیکها در برابر نبرد نرم دشمن، پرداختن به موضوعات مقاومت و تقویت این مقوله در جان جوانان ایرانی است؛ از اینرو یکی از محورهای مقاومتپروری نشر و اشاعه معارف شهدا و دفاع مقدس است.
مازندران که بیش از 10 هزار و 400 شهید تقدیم انقلاب کرده و همچنین با دارا بودن یک لشکر مجزا «لشکر ویژه 25 کربلا» در دوران دفاع مقدس ظرفیت عظیمی در این حوزه دارد، نیازمند نگاه مضاعف رسانههای محلی در این زمینه است.
در ادامه بخشی دیگر از خاطرات شهدا و رزمندگان این استان از نظرتان میگذرد.
* مادرجان! قبلم را ببوس
ابوالحسن احمدی از دوستان شهید شعبان نظاممحله از شهدای شهرستان گلوگاه میگوید: عازم جبهه بود، برای خدا حافظی نزد مادربزرگِ سالخوردهاش آمد، پیرزن با چشمانی اشکآلود نوه جوانش را در آغوش کشید و سر و صورت او را غرق بوسه کرد.
شعبان لبخندی زد و گفت: قلبم را ببوس، زیرا قلبم مورد اصابت گلولههای دشمن قرار میگیرد و شهید خواهم شد.
در یکی از عملیاتها گلوله دشمن قلب سراسر عشق او را سوراخ کرد و شعبان به سوی معبودش پر کشید.
* شهادتم زیاد طول نمیکشد
محمدزمان کرمی از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس بیان میکند: روز قبل از عملیات والفجر ۸ فرماندهان تصمیم گرفتند مقداری غذا و مایحتاج را در کوله پشتی رزمندهها بگذارند تا در ۲۴ ساعت اول عملیات غذا داشته باشند.
بسیجیای را مسؤول این کار کرده بودند و بچه ها به شوخی بهش میگفتن شهردار! او آجیل و شکلات و ... را به اندازه مساوی تقسیم کرده بود و در کولهپشتی رزمندهها قرار میداد.
من که از خلوصش خبر داشتم، ازش پرسیدم: «برای خودت برداشتی؟» دیدم طفره میرود، بیشتر اصرار کردم، وقتی دید ولکن ماجرا نیستم، بهم قسم داد به کسی نگم و کوله پشتیاش را باز کرد، دیدم برای خودش فقط نان لواش گذاشته!
خیلی ناراحت شدم، وقتی علت رو جویا شدم، گفت: «آقای کرمی! آخه من دیگه نیاز به اینها ندارم، کارم به اینجا نمیرسه که گُشنه بمونم». همین هم شد و در این عملیات شهید شد.
* همین روزها به آن نیاز پیدا میکنیم
زهرا پرتویملک خواهر شهید عبدالله پرتویملک از شهدای شهرستان آمل اظهار میکند: دفعه آخری که عبدالله به مرخصی آمده بود، با دفعات دیگر فرق داشت، یک روز بعد از ظهر که از خواب بیدار شد، انگار که خوابی دیده باشد، از جایش بلند شد و سراسیمه به پشت بام خانه رفت؛ یک کیسه برنج طارم را از لابهلای کیسههای برنج جدا کرد و در گوشهای قرار داد.
چند دقیقه بعد رو به مادرم کرد و گفت: «مادر جان! لطفاً کسی به این برنجها دست نزند».
مادر با تعجب گفت: «چرا پسرم؟! نکند خبری باشد و امر خیر در پیش است؟!»
عبدالله گفت: نه عروسی نداریم اما همین روزها به آن نیاز پیدا میکنیم».
با این که هنوز چند روز دیگر از مرخصیاش مانده بود اما دوباره قصد جبهه کرد، هر چه اصرار کردیم تا مانع از رفتنش شویم، قبول نکرد و با اشتیاق فراوان عازم جبهه شد.
چند روزی از رفتنش نگذشته بود که خبر مجروحیت و شهادتش را برایمان آوردند.
چند روز بعد که جنازهاش را آوردند از همان برنجهایی که خودش کنار گذاشته بود، برای پذیرایی از مهمانان استفاده کردیم.
* مرید قرآن
برادر شهید رضا رمضانی از شهدای شهرستان آمل میگوید: توی خانه همیشه دستش قرآن بود، یا خودش آرام میخواند یا تفسیر آیهای را برای ما میگفت، جبهه هم که رفت، این عادت را ترک نکرد.
بعد از شهادتش یکی از همرزمانش میگفت: قبل از شروع عملیات، 12 ـ 13 نفر از بچههایی که اصلاً اهل خواندن قرآن نبودند را گوشهای جمع کرد و برایشان قرآن خواند.
بعد از دستور حرکت، رضا همراه بقیه نیروها سوار قایق شد و به سمت خط مقدم حرکت کرد، باران گلوله از همه طرف میبارید ولی رضا بیخیال، گوشه قایق سرش پایین بود و پشت به ما داشت قرآن میخواند.
نیم ساعت گذشت، ولی او هنوز همانجا نشسته بود، چند بار صدایش کردم: «رضا، رضا!» وقتی جوابی نشنیدم جلو رفتم، قطرات خون پیشانیاش روی قرآن ریخته بود.
* سیدمرتضی همه قرضهایم را ادا کرده بود
۲۲ بهمن سال ۱۳۴۶بهدنیا آمد، پدرش سیدحسین نامش را سیدمرتضی انتخاب کرد.
سالها گذشت و مرتضی بزرگ و بزرگتر شد، او که تصمیم گرفت در کسوت معلمی به میهن خدمت کند، وارد دوره تربیت معلم شد اما شیپور جنگ که نواخته شد دانشگاه را رها کرد و به میدان جبههها رفت.
سیدمرتضی 10 روز قبل از عملیات در وصیتنامهاش اینگونه مینویسد: خدا کند در شب تولدم وارد عملیات شوم و به آرزوی خودم که شهادت است دست یابم.
در شب ۲۲ بهمن سال ۶۵ در عملیات کربلای ۵ در شلمچه برای همیشه آسمانی شد و به یادگار ماند اما خدا خواست سالها بعد پیکر مطهرش توسط بچههای تفحص لشکر ۲۷ محمدرسولالله (ص) به وطن بازگشت.
آنچه میخوانید از عنایت بیمثالش به زندگی برادریست که پیکرش را تفحص کرده است:
چند وقتی بود که حقوقمان را دیر به دیر دریافت میکردیم، همسرم آن روز تماس گرفت و گفت: قرار است مهمان برایمان از تهران بیاید، غم عجیبی نشست بر دلم که حالا در این اوضاع سخت مالی چه کنم؟
به محل کار رفتم با نام بیبی شروع به تفحص کردیم، شهیدی را پیدا کردیم بهنام سیدمرتضی دادگر فرزند سیدحسین از شهر ساری؛ بعد از آنکه پیکرش را به معراج شهدا رساندیم، کنارش نشستم و شروع به حرف زدن که: شهدا یاریمان کنید! و از مشکلاتم گفتم، آن شب گذشت؛ فردا به منزل که رسیدم همسرم پولی را به من داد و گفت پسرعمویت آمد و گفت: این پول را قبلاً از تو قرض گرفته بود، خیلی فکر کردم اما چیزی یادم نمیآمد کدام پسرعمویم بود.
با خوشحالی راهی بازار شدم تا بدهیها را بدهم اما به هر مغازهای رسیدم همه گفتند پسرعمویت حساب کرد، با حیرت به منزل برگشتم، خانمم را دیدم که گوشهای نشسته است و کارت شناسایی شهید سیدمرتضی که در کیفم بود را برداشته و بیتاب اشک میریزد و میگفت: همین بود! همین عکس بود که خودش را پسرعمویت معرفی میکرد، با عجله عکس را برداشتم و به مغازهدارها نشان دادم، همه میگفتند همین آقا بود که قرضهایت را پرداخت کرد.
دیگر حالم را نمیفهمیدم و باران اشک بود که بر صورتم روان بود.
آری! معلم شهید سیدمرتضی دادگر با دست کریمانهاش تمام قرضهایم را پرداخت کرده بود.
انتهای پیام/3141/ج4