مازندشورا:به گزارش خبرگزاری فارس مازندران، اهمیت اردوهای جهادی فراتر از مقوله ساختوساز و توجه به محرومان، انسانسازی آن است؛ فرد جهادگر با آشنا شدن با دردهای مردم و خدمت به آنها، از آسیبهای آینده در امان میماند؛ کسی که به درد مردم آشنا باشد، در زمان تصدی مسؤولیت بیشتر از دیگران در خدمتِ مردم خواهد بود؛ مشکل امروز جامعه ما این است برخی از مسؤولان با درد مردم بیگانه هستند که برای دردمندی بیشترشان، یک سفر اردوی جهادی به آنها پیشنهاد میشود.
راوی یکی از همین اردوها، این بار به روایت اردویی میپردازد که فقر فرهنگی، مهمترین کمبود مردم منطقه است و از بیتوجهی مسؤولان گلایه میکند؛ شرح این سفر را در ادامه بخوانید.
***
مقصد فعالیتهای جهادیمان منطقه عباسآباد از توابع شهرستان نکا است، آشنایی خاصی با این منطقه ندارم، به سراغ موبایلم میروم، پس از جستوجوی «عباسآباد نکا» با چنین تیترهایی در گوگل مواجه میشوم: «عملیات بزرگ پلیس مازندران در پاکسازی منطقه آلوده عباس آباد نکا ـ دستگیری ۵۲ اراذل و اوباش در منطقه آلوده عباسآباد نکا ـ مراکز توزیع مواد مخدر در عباسآباد نکا تخریب میشوند و ...».
با عجله صفحات مربوط به این تیترها را باز کردم، بله، درست حدس زده بودم، شرایط این اردوی جهادی متفاوتتر از هر اردوییست، باید در دل مردمی برویم که با «خلاف» امرار معاش میکنند.
همسفر جهادیام نیز در طول مسیر کمی از شرایط مردم این منطقه گفت و من هاج و واج به حرفهای او و اخبار و عکسها خبرگزاریها توجه میکردم.
کمی که سکوت کرد، صورتم را به شیشه پنجره چسباندم و به فکر فرو رفتم؛ من لیلا حاجیان روانشناس بالینی به خط مقدم میروم، خطی که اهمیت تقدمش از حال و روز منطقه عباسآباد پیداست؛ وقت آن رسیده بود همه تعلقات دنیایی را کنار بگذارم تا یکبار دیگر بسیجی شوم و بتوانم قدری اثرگذار باشم.
در و دیوار منطقه «فقر» را فریاد میزد، از سر و وضع مردم و خانهها میشد عمق فاجعه را درک کرد؛ در مسجد محل مستقر شدیم و طبق برنامه کارها تقسیمبندی شد و من هم بهعنوان مشاور معرفی شدم؛ وقتی مردم علت حضور ما را در آنجا فهمیدند، به سراغمان آمدند؛ وجه اشتراک مردم اینجا از کودک خردسال گرفته تا پیرترین افراد «کار» است، بیشتر مردم اینجا برای سیر کردن شکم خود باید کار کنند.
مسؤولان طی سالهای اخیر چندینبار به اینجا آمدهاند اما سهم مردم اینجا تنها عکسهای یادگاریای است که با آنها گرفته شد!
* صبح روز اول طولی نکشید که کارمان آغاز شد حتی فرصت نشد تا صبحانهای بخوریم، رفته رفته به مسجد میآمدند و به من معرفی میشدند، دختربچهای آمد و گفت: خانم! زمانی که دستمال کاغذی میفروشم دستگیرم میکنند و اجازه کار به من نمیدهند، دیگر نمیدانم برای تأمین مخارج خانوادهام دست به چه کاری بزنم.
* سحر داد میزد و از مشکلات محلشان میگفت؛ 12 سالش بود که ازدواج کرد، خودش میگفت هیچ چیز راجع به زندگی مشترک نمیدانستم، الان 3 پسر دارم، آنها هم همگی کار میکنند.
* پیرزنی آمده بود و از درد کُلیه رنج میبرد و میگفت کسی را ندارد که از او پرستاری کند.
* چند خانم هم آمده بودند که همسرانشان بهعلت توزیع مواد مخدر در زندان بهسر میبردند و با انواع مشکلات اجتماعی و مالی دست و پنجه نرم میکردند.
* مدیر اردوی جهادی سفره صبحانه را پهن کرد، کنار سحر نشستم، نگاهها دنبالم میکرد، از آنها قند خواستم، یکی با دستان سیاه و گردو شکستهاش قند را برداشت و به من داد، انگار داشت امتحانم میکرد که آیا قند را از او قبول میکنم یا نه! قند را برداشتم، دوستش گفت خانم دکتر! عذر میخواهیم که با دستمان به شما قند دادیم؛ گفتم این چه حرفیست که میزنید، دستان پرتلاش و کاری شما باعث افتخار ماست.
همان لحظات بود که فهمیدم اینها به مشاور نیاز ندارند، اینها مردمانی هستند زیر پوست شهر که فقط نیاز به یک هدایتگری چون پیامبر(ص) دارند؛ همانجا بود که به این درک رسیدم پیامبر(ص) بزرگترین روانشناس دنیا بود.
رساندن پیام و مسلمان کردن مردم در عصر جاهلیت با آن شرایط خاص فقط با روش و سبک پیامبر(ص) برمیآمد؛ سبک محبت و خدمت به خلقش ایشان را موفق کرده بود.
لحظهای تأمل کردم و الگوبرداری از پیامبر(ص) را شروع کردم؛ خواستم با آنها مهربان باشم و منیتهای خود را زیر پا بگذارم، انگار چیزی در من شعلهور شده بود.
نمیدانم من به اردوی جهادی آمادهام یا آنها؟! انگار تأثیرگذاری آنها روی من بیشتر بود، دریچهای نو از دنیا به رویم باز شده بود و حرفهای آنها مرا به سطحی از درک رسانده بود که میتوانستم همپای آنها اندکی طعم فقر را بچشم.
یکدیگر را خبردار میکردند و به تعداد آنها در مسجد افزوده میشد.
آنها که عقبتر از سفره نشسته بودند را به صبحانه دعوت کردم حتی میخواستم برایشان لقمه بگیرم تا بتوانم قدری به آنها محبت کنم، آنها منتظر حرفهایم بودند؛ از خدا خواستم تا چیزی را به زبان بیاورم که به کار این بندگان خوبش بیاید.
از روابط خانوادگی و حفظ حریم خصوصی صحبت کردم؛ از مادر بودن و سبک آن بر اساس ارزشها حرف زدم؛ مشارکتشان در مباحث عالی بود و امید دارم بسیاری از مشکلاتشان که حقیقتاً به آن ناآگاه بودند، اصلاح و رفع شود.
* در جمعی دیگر قرار گرفتم، اینبار در مقابل خودم کلی دختربچه دیدم که نشستهاند و با چشمان زیبایشان مرا دنبال میکنند، از آنها خواستم حلقهای بزنند و خودشان را معرفی کنند؛ از آنها پرسیدم دوست دارید در آینده چهکاره شوید، از دو شغل بیشتر نام نمیبردند، یا دکتر و یا آرایشگر!
برای این دخترکهای معصوم از حفظ سلامت بهداشتی و جنسیتی صحبت کردم که چطور مراقب خودشان باشند؛ از بازیهایشان پرسیدم، برایشان از آیین دوستی گفتم.
آنچه که عیان بود خشونت را بهخوبی از والدین و یگدیگر آموخته بودند، در خلال صحبتهایشان دستان هم را تند تند نیشگون میگرفتند تا حرف خودشان را به کرسی بنشانند.
از آنها خواستم با من به حیاط مسجد بیایند تا با هم بازی کنیم اما آقایان جهادی در حال فوتبال با پسربچهها بودند، تصمیم گرفتیم به طبقه دوم مسجد برویم و خنداونه بازی کنیم، در آنجا متوجه شدم به اندازه پایه تحصیلیشان، سواد ندارند و همچنین به لحاظ املا و هم درک مفاهیم پایینتر از مقاطعشان هستند.
نمیدانم واقعاً نظارتهای آموزشی آنها به چه شکلی انجام میشد که اینقدر آنها ضغیفند.
* چندین مراجعه هم داشتم که از مشکلات و اضطرابهایشان حرف میزدند، خانمی میگفت اینجا بیشتر مردها تجربه زندان را دارند و بسیاری از کودکان در زندان بهدنیا آمدهاند.
وقتی به بچهها نگاه میکردم به این فکر فرو میرفتم و یاد یکی از تیترهای سایتهای خبری تحت این عنوان: «زندگی سیاه و آینده مبهم کودکان در عباسآباد نکا» میافتادم.
واقعاً آینده آنها کجا سپری خواهد شد؛ فقر، فحشا، کمبود و نبود فعالیتهای سازنده فرهنگی و ... همه را دیدم و افسوس خوردم که ای کاش متصدیان امور و مسؤولان با ما همراه میشدند، آنجا کودکانی منتظر نجاتشان نشستهاند که بیصدا فریاد میزنند و چشم به راه ماندهاند.
انتهای پیام/3141/ج