مازندشورا:به گزارش خبرگزاری فارس مازندران، یکی از محورهای مقاومتپروری نشر و اشاعه معارف شهدا و دفاع مقدس است؛ مازندران که بیش از 10 هزار و 400 شهید تقدیم انقلاب کرده و همچنین با دارا بودن یک لشکر مجزا «لشکر ویژه 25 کربلا» در دوران دفاع مقدس ظرفیت عظیمی در این حوزه دارد که نیازمند نگاه مضاعف رسانههای محلی در این زمینه است؛ در ادامه خاطراتی از شهدا و رزمندگان از نظرتان میگذرد.
* حقیقت یک رویا
اولش کمی جا خوردم، آخر ما از این چیزها ندیده بودیم، نه توی همسایهها و نه فامیل، کسی این کار را نکرده بود، ظاهراً تعجب را توی چهرهام دید، لبخند دلنشینی زد و گفت: «مادر جان! دوست دارم تو عروسیام مدح مولایم علی(ع) را بخوانند».
بعد سرش را پایین انداخت و محجوب به زمین خیره شد، انگار هنوز همان کودک دوستداشتنی سالها پیش بود، حس میکردم مثل همان سالها دارم برایش لالایی میخوانم، لالایی من مدح حضرت زهرا(س) و حضرت رقیه(س) بود و جز این برای فرزندانم نه چیزی خواندم و نه چیزی میتوانستم بخوانم و حالا آن روز که توی حیاط پسرم شعبان روبهرویم نشسته بود با خودم فکر کردم پسر رشیدم، چهرهاش مردانه و دلنشین شده، کم کم بر شرم و خجالتم فائق آمدم و با او درباره عروسیاش صحبت کردم.
عروسی باشکوهی را تصور میکردم که همه فامیل دور هم جمع میشدیم، رخت و لباس نو، هلهله و شادی، ساز و آواز و ... اما شعبان با لالایی مدح بانوی دو عالم بزرگ شده بود، چشم به افق دوخت و با شوق از عروسی متفاوتی سخن میگفت، پذیرفته بودم که در مراسم جشنش مدح مولا را بخوانند اما پیش از آن بدن گلگون و غرق به خونش را آوردند، روز تشییع شهر شلوغ شده بود، من هم در حال خودم نبودم، آشفته و پریشان و مویهکنان پسرم را به سمت آسمان بدرقه میکردم، به ناگاه متوجه مردی شدم با محاسنی زیبا که وسط میدانن ایستاده و با صدایی دلنشین مدح مولا علی(ع) را میخواند.
دستی به چشمان خود کشیدم و خوب که نگاه کردم دیدم که خواب نیستم و واقعاً شخصی آنجا ایستاده، بعد از مراسم دیگر آن مرد را ندیدم و حقیقتاً نمیدانم که آیا آن صحنه رویا بوده یا حقیقتی شگفت اما هنوز پس از این همه سال هر گاه از کنار میدان امام رامسر میگذرم، احساس میکنم نوایی دلنشین دارد مدح علی(ع) میخواند. «براساس خاطرهای از مادر بزرگوار سردار شهید شعبان قلیزادهه کندی»
* لباس خاکی
تمام سر و صورت و لباسهایش پر از گرد و غبار و خاک بود، ما در خانه پدرم بودیم و او چند روزی میشد که در ساخت و ساز مسجد محل، مشارکت داشت، سر و رویش را که شست، از او خواستم لباسش را عوض کند تا بشویم.
گفت: «نه، خواهرم! اگر میشود این لباس مرا نشور».
میدانستم قصد دارد دوباره به منطقه برود، میدانستم روح بیقرار او در قفس تنگ شهر جای نمیگیرد، از برق نگاهش میشد قصدش را برای عزیمت به سرزمین مقدس جبهه فهمید اما چرا میخواست که لباسهایش دست نخورده بماند؟
گفت: «دوست دارم لباسها همین جور خاکی باقی بماند، اگر برگشتم که دوباره میپوشم و کمک میکنیم در ساختن مسجد و اگر هم خدا خواست و توفیق شهادت داد که لباسهای خاکی من، پدر و سایرین را بیشتر تشویق میکند که انشاءالله با عزمی راسختر کار ساختت مسجد را به پایان برسانند».
و عجیب این بود که همینگونه شد و پدرم پس از شهادت داداش مرتضی، تمام فکر و ذکرش این بود که کار مسجد را به اتمام برساند و البته یاد مرتضی و آن لباس خاکی شور و پشتکاری هم در مردم ایجاد کرده بود که با یاری خداوند تلاشهایشان به بار بنشیند. «براساس خاطرهای از نرگس پورامامی خواهر بزرگوار سردار شهید مرتضی پورامامی»
* مردان خدا
نام فرزندش را محمدمهدی گذاشت، پیش از این و قبل از تولد، شبی در رویایی صادقانه میبیند که خداوند متعال پسری به او عطا فرموده، قبل از عملیات آزادسازی خرمشهر پس از مدتها انتظار، همسرش فرزندی هفت ماهه را در شکم داشت که او همراه گروهانی از پاسداران، از رامسر عازم منطقه عملیاتی میشود، پس از اینکه تقسیم نیروها صورت میگیرد و محل استقرار هر کدام مشخص میشود، فرماندهان لشکر که از وضعیت او آگاه بودند، علیرغم اصرار و تأکید فراوان او، از حضورش در خط مقدم جلوگیری کردند و از او در ستاد استفاده میکردند.
مدتی بعد نیروها قبل از عملیات ترخیص میشوند و او نیز همراه با نیروهای اعزامیراهی رامسر میشود.
تا شهر مقدس قم را با قطار طی کردیم و قرار بود که براساس هماهنگی قبلی با وسیله نقلیهای که آماده کرده بودیم او را زودتر به رامسر بفرستیم تا فرزند تازه متولد شده و خانواده چشمانتظارش را ببیند، میدانستم چه شوقی برای دیدن محمدمهدیاش دارد، ولی ... .
گفت: «شما بروید من خودم بعداً خواهم آمد، حیف نیست امشب از فضای روحانی حرم کریمه اهل بیت حضرت معصومه(س) استفاده نبرم؟ انشاءالله امشب در حرم میمانم و صبح حرکت میکنم».
عشق و شیفتگی سردار شهید محمد سلیماننژاد به اهل بیت(س) چنان با جان و روح او عجین شده بود که شیرینی عبادت در میان حرم آن بزرگواران را با هیچ لذت دنیایی عوض نمیکرد، ما نیز که از مکتب اسلام اطاعت و احترام به فرمانده را آموخته بودیم به رفتار و منش او اقتدا کردیم و آن شب همگی شریک لحظات عارفانه او در حرم حضرت معصومه شدیم! «براساس خاطرهای از حسن سلیمانینژاد برادر سردار شهید محمد سلیمان نژاد».
انتهای پیام/3141/ج