قدم‌هایی رو به آسمان!

مازندشورا: ما در شناسایی بودیم و او به‌عنوان قدم شماره، 12 هزار قدم را تا نزدیک دشمن شمارش کرد، خستگی از چهره‌اش می‌بارید اما روح مسیحایی امام و شور و اخلاصی که در جبهه‌ها حاکم بود، حال دیگری به امثال محمدرضا ضریبانی داد و از آنانی مردان آب‌دیده و کارکشته‌ای ساخته بود.

مازندشورا:به گزارش خبرگزاری فارس مازندران، یکی از محورهای مقاومت‌پروری نشر و اشاعه معارف شهدا و دفاع مقدس است؛ مازندران که بیش از 10 هزار و 400 شهید تقدیم انقلاب کرده و همچنین با دارا بودن یک لشکر مجزا «لشکر ویژه 25 کربلا» در دوران دفاع مقدس ظرفیت عظیمی در این حوزه دارد که نیازمند نگاه مضاعف رسانه‌های محلی در این زمینه است؛ در ادامه خاطراتی از شهدا و رزمندگان از نظرتان می‌گذرد.

* قدم‌هایی رو به آسمان

وقتی با آن جثه‌ نحیف، با اشتیاق قدم‌ها را می‌شمرد، داشتم به این فکر می‌کردم که روز اولی که به واحد اطلاعات و عملیات آمد با حیرت به او نگاه می‌کردم و برایم سؤال شده بود که چرا بچه‌ای به سن و سال او در این واحد که همه افرادش باسابقه‌ هستند، آمده است.

ما در شناسایی بودیم و او به‌عنوان قدم شماره، 12 هزار قدم را تا نزدیک دشمن شمارش کرد، خستگی از چهره‌اش می‌بارید اما روح مسیحایی امام و شور و اخلاصی که در جبهه‌ها حاکم بود، حال دیگری به امثال محمدرضا ضریبانی داد و از آنانی مردان آب‌دیده و کارکشته‌ای ساخته بود.

به او گفتم تو به‌عنوان تأمین همین‌جا باش تا ما برای شناسایی بیشتر به جلو برویم، وقتی برگشتیم، رضا را دیدم که بر اثر خستگی ناشی از 12 هزار قدم با چهره‌ای معصوم در خواب است، هیچ‌گاه آن چهره که با همه‌ وجود آمده بود تا دین خود را به اسلام ادا کند، از خاطرم نمی‌رود. «ارسال خاطره ستاد یادواره‌ شهدای بابل»

* بی‌احتیاطی

در عملیات والفجر 8 با چندین نفر از دوستان در مرکز آموزش‌های تخصصی دریایی پادگان سیدالشهدا(ع) بودیم که به ما مأموریت دادند به منطقه عملیاتی فاو برویم تا مسؤولیت شناورهای بسیار بزرگی که سپاه در آنجا داشت را به‌عهده بگیریم.

قرار شده بود با این شناورها بولدوزر، تانک و سلاح‌های سنگین را به فاو ببریم، یادم می‌آید در زمانی که از شناورها استفاده می‌کردیم ناگهان دچار جذر شدید شدیم و در کانال گیر کردیم، چون آب اروند کم شده بود و کف شناور در گل گیر کرد، در آن هنگام یکی از نیروها به نام سیدحسین معروف‌زاده که از بچه‌های شهرستان رشت بود به کمک‌مان آمد و با تجربه‌ای که داشت، توانستیم از آن حالت خارج شویم.

در منطقه، همیشه تعداد زیادی از هواپیماهای دشمن در حال پرواز بود، روزی یکی از هواپیماها توسط نیروهای پدافند هوایی انهدام شد و خلبان آن با چتر پرید و باد او را به سمت عراق برد، نیروهای ما وقتی وضعیت را این‌طوری دیدند به سوی خلبان آتش گشودند، ما نیز بی‌احتیاطی کردیم و غافل از این که دوباره شاید مورد حمله‌ هواپیماها قرار بگیریم به سمت محل افتادن خلبان که بین ما و عراقی‌ها بود، رفتیم.

ناگهان یک هواپیمای عراقی بدون این که ما متوجه شویم به سوی ما راکت شلیک کرد، من به سیدحسین گفتم: «پناه بگیر!» و خودم نیز به داخل آبی که کنار خیابان بود، شیرجه رفتم، یک ترکش‌ بزرگ به کنارم اصابت کرد و یکی از گِل‌های بزرگ به پشتم افتاد.

ابتدا فکر کردم ترکشی به پشتم خورده، داد زدم و به سیدحسین گفتم: «ترکش خوردم!» ولی جوابی نشنیدم، دستم را به پشتم زدم و بعد نگاه کردم، خونی ندیدم، خیالم راحت شد، از این که مجروح نشدم، البته مقداری موج گرفتم، بلند شدم تا ببینم سیدحسین کجاست، همین طور که به این طرف و آن طرف نگاه می‌کردم چشمم به سید افتاد که زیر تویوتا دراز کشیده بود، جلوتر رفتم و صدایش زدم، نه جوابی داد و نه تکانی خورد، وقتی پیشش رسیدم متوجه شدم ترکشی که به او اصابت کرد منجر به شهادتش شد. «براساس خاطره‌‌ای از رحمت فریدی»

* بعد از باران نماز شکر خواندیم

یادم هست در لحظات اولیه عملیات، فرمانده‌مان آمد و گفت: «همان‌طور که می‌دانید عملیات مهمی در پیش رو داریم و باید تمام تلاش‌مان را بکنیم تا با موفقیت آن را به اتمام برسانیم».

سپس برنامه را برای ما تشریح کردند ولی همه ما و حتی خود فرماندهان در دل، انتظار یک عنایت الهی را داشتیم، خوشبختانه در همان لحظات ابتدایی عملیات آنچه که در انتظارش بودیم، رخ داد.

همه در سنگرها منتظر بودیم که فرمانده با شور و شوق خاصی داخل شد و گفت: «بچه‌ها! همه نماز شکر بخوانید».

ما همه با تعجب یکدیگر را نگاه کردیم و به‌دنبال فرمانده از چادرها به بیرون آمدیم و با تعجب هر چه تمام‌تر دیدیم هوا دارد باران می‌بارد و چه بارانی!

این همان چیزی بود که در انتظارش بودیم، باران بهترین وسیله‌ای بود که دشمن را درون سنگر نگه می‌داشت، بعد از خط‌شکن‌ها، سوار قایق‌ها شدیم و به‌سوی ساحل دشمن حرکت کردیم.

وقتی به خط رسیدیم با صحنه‌ای شیرین و خنده‌دار مواجه شدیم، عراقی‌ها پا به فرار گذاشته بودند! و جالب‌تر، صحنه‌ای برای اینکه بتوانند راحت‌ فرار کنند علاوه بر لباس‌ها، پوتین‌ها را هم درآورده بودند.

با فرار عراقی‌ها ما منطقه را در دست گرفتیم، وقتی تجهیزات و امکانات عراقی‌ها را دیدم گفتم: «اگر ما این امکانات را داشتیم مسلماً کارمان در جنگ خیلی راحت‌تر می‌شد».

سنگرهای بتون آرمه‌ و موانع‌ زیادی که تا به آن روز من ندیده بودم، اصلاً در حد تصور ما نبود، که با آن همه موانع سنگرها و سیم خاردارها آن مناطق را تصرف کنیم.

غنایم زیادی هم گرفتیم، هر چندصدمتری که جلو می‌رفتیم کلی غنایم نظامی مانند توپ، تانک، اسلحه و ماشین به دست ما می‌افتاد.

در حین عملیات بچه‌های زیادی مجروح و شهید ‌شدند، روحانیونی که همراه‌مان بودند علاوه بر کارهای تبلیغاتی، در کنار ما می‌جنگیدند، یعنی هم به ما قوت قلب می‌دادند و انگیزه ما را مضاعف می‌کردند و هم در کنار دیگر رزمندگان، اسلحه به‌دست می‌گرفتند و می‌جنگیدند.

هیچ‌گاه یاد و خاطره هم‌رزمانم که مجروح و یا شهید شدند را فراموش نمی‌کنم، آن‌ها دفاع از اسلام را بر همه چیز ترجیح دادند و برای همیشه زنده و ماندگار شدند. «براساس خاطره‌‌ای از جعفر جعفرنژاد ـ تنکابن»

انتهای پیام/3141/ج

عملیات بودیم عراقی‌ها کردیم زیادی مجروح باران منطقه خلبان می‌کردم براساس خاطره‌‌ای مضاعف لحظات جوابی اصابت افتاد ترکشی داشتیم انتظارش امکانات غنایم اسلحه می‌جنگیدند گرفتیم علاوه سنگرها فرمانده صحنه‌ای به سیدحسین گفتم متوجه خاطره بی‌احتیاطی دادند شناسایی اسلام هیچ‌گاه به‌عنوان خستگی برویم بگیریم شناورها هواپیماها نیروهای رزمندگان قدم‌هایی یادباد همیشه ناگهان آسمان بچه‌های مازندران