مازندشورا: با چشمی گریان و حالی پریشان جلوی در پادگان نشستیم، به ذهن ما رسید آنقدر جلوی درب پادگان می‌نشینیم تا آنها رضایت بدهند.

مازندشورا:به گزارش خبرگزاری فارس از مازندران، امروز که حدود چهار دهه از آغاز جنگ تحمیلی می‌گذرد، هنوز مؤلفه مهم مقاومت در رگ و خون مردم ایران‌زمین جریان دارد و با تقدیم زیباترین گل‌ها در دفاع از حریم اهل بیت(ع) در محور مقاومت به‌شیوایی این نهضت ناب عاشورایی تفسیر شد.
یکی از مهم‌ترین راه‌های اشاعه فرهنگ مقاومت نگاهی عالمانه به رویدادهای روزهای دفاع و احوالات و مناسک شهداست؛ از این روز خبرگزاری فارس در مازندران طی روالی ثابت گزارش‌هایی را در همین زمینه با نشستن پای صحبت‌های اهالی دفاع مقدس و خانواده‌های شهدا تولید می‌کند که در ادامه نسخه‌ای دیگر از این میراث ماندگار از نظرتان می‌گذرد.

روایت نخستین اعزام

محمد صفری از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس بیان می‌کند: وقتی مسؤول اعزام به من گفت که افراد زیر 16 سال را به جبهه اعزام نمی‌کنیم، اشک در چشمانم حلقه زد، البته می‌دانستم با این سن کم و قد کوتاه اعزام شدنم به جبهه غیرممکن است ولی نمی‌توانستم خودم را قانع کنم.

چند روز به فکر راه چاره بودم، وقتی موضوع را برای دوستان هم‌کلاسی‌ام تعریف کردم به من پیشنهاد داد که تاریخ تولد خود را تغییر بدهم.

فکر خوبی بود، همان روز به شهر آمدم و از شناسنامه‌ام کپی گرفتم و سن خودم را دو سال بیشتر کردم، از کپی دست‌کاری‌شده دوباره کپی گرفتم، کسی نمی‌توانست شک کند، جعل به خوبی انجام گرفته بود، حالا می‌ماند مسؤول اعزام که مرا می‌شناخت، به خدا توکل کردم، در بین راه دست به دامان ائمه اطهار(ع) شدم تا امروز به‌جای مسؤول اعزام کس دیگری باشد.

وقتی پایم را داخل اتاق اعزام گذاشتم، دعای خودم را مستجاب دیدم، روی صندلی مسؤول اعزام، کس دیگری نشسته بود، بعد از اینکه پرونده مرا خوب وارسی کرد، نگاهی به قدم انداخت و گفت: «قدت خیلی کوچک است».

سعی کردم روحیه خودم را از دست ندهم و با خونسردی گفتم: «از نظر سنی که مشکل ندارم». خندید و گفت: «نه! مشکلی نیست اعزام می‌شوی».

از خوشحالی نمی‌دانم کی به منزل رسیدم، با خوشحالی موضوع را به اطلاع خانواده رساندم، وقتی پدرم قضیه اعزامم را شنید موافقت نکرد و گفت: «موقع درس خواندن می‌خواهی بروی جبهه؟ الان وسط سال تحصیلی است». در ادامه گفت: «تا پایان خرداد صبر کن». انگار که آب یخی را ریخته باشند روی سرم، خیلی دمغ شدم، همه تلاش‌هایم را بر باد رفته می‌دیدم.

نمی‌توانستم تا پایان خرداد صبر کنم، چون احتمال می‌دادم مسؤولان اعزام پی به موضوع ببرند، روز اعزام به بهانه رفتن به حمام ساکم را برداشتم و به سمت شهر حرکت کردم، به مادرم گفتم امشب به منزل خاله می‌روم و برنمی‌گردم، مادرم نیز حرفی نزد و از اینکه به مادرم دروغ گفته بودم عذاب وجدان داشتم، چه می‌شد کرد؟!

برای رفتن به جبهه حال عجیبی را در خود احساس می‌کردم، ساعت دو بعدازظهر به پادگان آموزشی گهرباران رسیدیم، بعد از خواندن نماز و خوردن ناهار استراحت کوتاهی کردیم.

درست ساعت 5 بعدازظهر بود که ما را به خط کردند، مسؤولان آموزش بعد از وارسی نیروها، سه نفر از ما را از بین جمع جدا کردند و گفتند: «شما سه نفر به‌خاطر قد کوتاهی که دارید، نمی‌توانید به جبهه بروید».

ما به دست و پای آنها افتادیم، هرچه گریه و ناله کردیم قبول نکردند، ما را از درب پادگان بیرون کردند و گفتند به منزل برگردید.

با چشمی گریان و حالی پریشان جلوی در پادگان نشستیم، به ذهن ما رسید آنقدر جلوی درب پادگان می‌نشینیم تا آنها رضایت بدهند، دو شبانه‌روز جلوی درب پادگان بدون غذا سپری کردیم تا اینکه دست به ابتکاری زدیم، داخل پوتین‌ها را پر از کاه کردیم، به طوری که به سختی پایمان داخل آن می‌رفت، 3 ـ 4 سانتی قدمان بلندتر شده بود.

برای مسؤولان آموزش پیغام فرستادیم که برای آخرین بار هم که شده حرف‌های‌مان را گوش کنند، آنها قبول کردند، وقتی به پیش آنها رفتیم، گفتیم: «شما پارتی‌بازی می‌کنید، بین همین نیروها افرادی هستند با قدوقامت ما، چرا باید در بین این همه ما سه نفر به منزل برگردیم؟»

مسؤول آموزش لبخندی زد و گفت: «این حرف شما صحت ندارد، من نیروها را جمع می‌کنم اگر قد شما به اندازه بقیه بود، شما بمانید».

همه آنهایی که قدشان کوتاه بود را جمع کردند، وقتی ما را کنار آنها قرار دادند دیدند که هم‌قد آنها هستیم، تعجب کرده بودند، از طرفی پاهای‌مان از درد داشت می‌ترکید، مسؤول آموزش وقتی دید حرف‌مان درست است، گفت: «می‌توانید بمانید».

از خوشحالی هم دیگر را در آغوش کشیدیم، باورمان نمی‌شد که کلک‌مان گرفته باشد، خانواده‌ام نیز بعد از چند روز فهمیدند که من در آموزش به‌سر می‌برم و نگرانی آنها کمتر شد و بعد از آموزش مانع رفتنم به جبهه نشدند.

* انفجار والمر

محمداسماعیل ملازم از رزمندگان واحد بهداری لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس اظهار می‌کند: به بهانه بازدید از تیپ حضرت رسول(ص) از سوی قرارگاه کربلا عازم منطقه شدیم.

اعزام ما مصادف شده بود با آغاز عملیات رمضان، حجم آتش دشمن در محوری که حضور داشتیم بسیار فراوان بود، ناگهان با فریاد بعضی از برادران محور، متوجه جمعی از مجروحانی شدیم که در گوشه‌ای به وضع ناگواری از درد، فریاد خفیفی بر لب داشتند، با آمبولانس به سمت آنها رفتیم.

نرسیده به جمع مجروحان، ماشین آمبولانس ما پنچر می‌شود، با همکاری دوستانی که در ماشین حضور داشتند، چرخ زاپاس را در آورده و به ماشین تکیه دادیم.

در حال باز کردن پیچ‌های چرخ عقب ماشین بودیم که ناگهان صدای انفجاری، ما را به‌سوی خود فراخواند، علت انفجار، بر‌خورد چرخ زاپاس بود با مینی از نوع «والمری» که این اصابت باعث شد چرخ زاپاس به هوا پرتاب شود.

تازه متوجه شدیم که ما در میدان مین قرار داریم که این حادثه موجب شد متوجه حقیقت بشویم و از حرکت باز بمانیم، سر انجام با مشارکت بعضی از بچه‌های ارتش از مسیری که محل عبور ماشین‌ها و آمبولانس‌های دیگر بود از میدان مین خارج شدیم که این اتفاق ساده که با عنایت حضرت حق توأم بود باعث شد که ما دچار تلفات نشویم، البته از این بابت متأسفیم که خداوند سعادت شهادت را نصیب ما نکرد.

انتهای پیام/3141/ب30

اعزام مسؤول آموزش پادگان کردیم ماشین مقاومت موضوع مسؤولان اینکه نیروها زاپاس متوجه مادرم خوشحالی کربلا می‌کند رفتیم بمانید گفتند امروز نگاهی می‌گذرد انفجار فریاد خبرگزاری شبانه‌روز میدان آمبولانس داشتند کوتاهی مازندران ناگهان بعدازظهر گرفته دیگری گرفتم دوران کوتاه نمی‌توانستم وارسی روزهای بهانه ادامه رزمندگان خرداد خواندن پایان البته