مازندشورا:به گزارش خبرگزاری فارس مازندران، یکی از مهمترین راهبردها و تکنیکها در برابر نبرد نرم دشمن، پرداختن به موضوعات مقاومت و تقویت این مقوله در جان جوانان ایرانی است؛ از اینرو یکی از محورهای مقاومتپروری نشر و اشاعه معارف شهدا و دفاع مقدس است.
مازندران که بیش از 10 هزار و 400 شهید تقدیم انقلاب کرده و همچنین با دارا بودن یک لشکر مجزا «لشکر ویژه 25 کربلا» در دوران دفاع مقدس ظرفیت عظیمی در این حوزه دارد، نیازمند نگاه مضاعف رسانههای محلی در این زمینه است.
در ادامه بخشی دیگر از خاطرات شهدا و رزمندگان این استان از نظرتان میگذرد.
* خاطرات تلخ روزهای خانطومان
شعبان صالحی که سرش ترکش خورد، من خیلی بهم ریختم، اونجا فهمیدم که چقدر شعبان رو دوست دارم، موقع نماز مغرب بود، من هنوز بهم ریخته بودم.
شهید حاج رحیم کابلی و حاج عبدالله صالحی نمازشونو خونده بودن، یادمه رحیم اون روز رو روزه نگرفته بود، من تازه نماز سه رکعتی رو بستم که عبدالله برگشت به رحیم گفت: «راستی! شعبان که سرش ترکش خورد، تو بیمارستان جلوی سرشو میخوان تیغ بکنند».
رحیم با لهجه خاص مازندرانیاش گفت: «أره شیو کوننه». خنده هر دوشون با این حرف رحیم شروع شد، منم راستش خندهام گرفت؛ عبدالله به زبان محلی گفت: «وه خانه با اون سر بتاشی بوره سره شه وچون پلی؟» رحیم از خنده ریسه رفت و منم به زحمت نمازمو تموم کردم و بعد سلام به جای تکبیر یه حرفی از دهانم خارج شد که هم رحیم و هم عبدالله در ادامه خندهشون، دراز کشیدن.
وقتی بچهها تو خانطومان شهید شدند من اون شب نبلالزهرا بودم، وقتی به شیخ نجار رسیدم، حاج حمید رستمیان فرمانده لشکر عملیاتی 25 کربلا به من گفت که رحیم و دوستان شهید شدند.
راستش بغض کردم و نمیتونستم حرف برنم، راننده سوری میگفت: «چته حاج مفید؟!» به زحمت گفتم دوستام شهید شدند! و اونم شروع کرد به خوندن فاتحه و دلداری دادن به من.
خیلی طوفانی بودم تا اینکه حاج ناصر علینژاد، وقتی که از حلب خارج شدیم برام زنگ زد، حاج ناصر بعد سلام گفت: از بچهها چه خبر؟ من نتونستم جلوی بغض خودمو بگیرم و بعد چند ساعت تحمل، پقی زدم زیر گریه!
بعد کربلای پنج و مجنون دردناکترین لحظات زندگیم، اون وقتی بود که خبر شهادت بچهها در خانطومان رو شنیدم. «به راویت: مفید اسماعیلی»
* شکنجه اسرای ایرانی
روزی یوسفرضا برایم تعریف کرد: میخواستم چای درست کنم و منتظر به جوش آمدن آب بودم؛ ناگهان متوجه شدم یکی از سربازهای عراقی که به تازگی اسیرش کرده بودم، بهشدت میلرزد، گفتم: «چه شده؟ چرا تا این حد ترسیدهای؟!»
نگاهی به کتری درون دستم انداخت و با هر زبانی بود به من فهماند که: «عراقیها برای شکنجه اسرای ایرانی، آب جوش بر سر آنها میریزند؛ گمان کردم که شما هم همین قصد را دارید!» «راوی: مرتضی یزداننجات ـ شهید یوسف رضا یزداننجات از شهدای شهرستان آمل»
* دفاع حتی در بستر بیماری
بعد از عملیات فاو مجروح شد و او را به بیمارستان اهواز انتقال دادند، هنوز حالش رو به راه نشده بود که فرمانده محور به بیمارستان آمد و اعلام کرد: «هر کس حالش خوب است و میتواند در خط کار کند، حتی برای دادن یک لیوان آب به رزمندگان بیاید، اوضاع جبهه و خط مقدم وخیم شده و بچهها یکی پس از دیگری پرپر میشوند».
ابوالقاسم با شنیدن این حرفها از جای خود بلند شد و گفت: «من میآیم!» پرستار از رفتار او متعجب شد و به او هشدار داد که هنوز وضعیتش بهبود نیافته است اما او تصمیم خود را گرفته بود، نمیتوانست دوستانش را تنها بگذارد و در بستر بیمارستان راحت و آسوده استراحت کند، پس لباس رزم به تن کرد و آماده رفتن شد. « راوی: سیدجعفر فاطمی ـ شهید سیدابوالقاسم فاطمی از شهدای شهرستان آمل»
* زیرکی شهید
اصرارهایش تمامی نداشت اما مادر اینبار دست از مخالفت برنمیداشت؛ چون او تنها پسر خانواده بود، فرامرز هم که چارهای جز تسلیم شدن در برابر مادر پیش روی خود نمیدید، به ناچار از تصمیمش صرف نظر کرد.
روزی خبر آوردند که فرامرز در یکی از خیابانهای بابل تصادف کرده است؛ سراسیمه برای دیدنش به بیمارستان رفتیم، پس از دقایقی فرامرز لبخندی زد و زیرکانه از مادر پرسید: «مادرم! اگر در این تصادف میمردم بهتر بود یا این که برای دفاع از کشورم شهید میشدم؟»
مادر به فکر فرو رفت و پس از چند لحظه پاسخ داد: «از این پس، هر زمان خواستی میتوانی برای دفاع از وطن به جبهه بروی فرزندم». «راوی: خواهر شهید فرامرز فامیلی سنگسری از شهدای شهرستان بابل»
* دوشکا! تیراندازی کن
آن شب با حمله سنگین و غافلگیرانه دشمن، خط عملیاتی در خطر سقوط بود، بیشتر بچهها تا مدتی در شوک بودند اما محمدرضا خیلی زود به خودش آمد، سعی کرد آنها را هوشیار کند؛ بچهها را جابهجا میکرد و به آنها روحیه میداد.
من پشت دوشکا بودم که همرزمم شهید شد؛ ناباورانه به او خیره شده بودم و ماتم برده بود، صدای دوشکا که قطع شد، محمدرضا زود متوجه شد و فریاد زد: «دوشکا! تیراندازی کن». تأخیرم را که دید، آمد بالای سنگر؛ پشت دوشکا نشست و شروع به تیراندازی کرد، آن شب با کمک بچهها کاری کرد که دشمن دیگر هوس عملیات به سرش نزند. «راوی: حسین سلمانپور ـ شهید محمدرضا صادقی از شهدای شهرستان بابل»
* پول حوزه
برای انجام فعالیتهای سیاسی، مدتی به تهران آمده بود؛ برای این که سربار کسی نباشد، سرکار میرفت و خرجش را در میآورد.
روزی از او پرسیدم: «عباس! چرا از پولی که حوزه بهعنوان کمکهزینه به تو میدهد استفاده نمیکنی؟» پاسخ داد: «میترسم به ازای مبلغی که دریافت میکنم، نتوانم به مردم خدمت کنم؛ برای همین از آن استفاده نمیکنم». «راوی: گلریز انگورجتقوی ـ شهید عباس انگورجتقوی از شهدای شهرستان چالوس»
* کاظم! در نزن!
پس از 55 روز از خدمت سربازی به مرخصی آمده بود، با نگرانی و اضطراب گفت: «برادر! یکی از همسنگرانم که اهل یکی از روستاهای کیاکلا بود، به شهادت رسیده و من وسایل او را با خود آوردم تا به پدر و مادرش تحویل دهم و آنان را شاد کنم».
با هم به گلزار شهدای آن روستا رفتیم اما شهیدی به این نام در آنجا دفن نشده بود، پس از پرس و جوی بسیار خانه آنها را پیدا کردیم، وقتی خواستم در بزنم، شعبانعلی گفت: «کاظم! در نزن!» گفتم: «این همه راه آمدهایم تا وسایل پسرشان را به آنها برسانیم، چرا داخل نرویم؟»
گفت: «خدا را خوش نمیآید که این خانواده را قبل از این که جنازه فرزندشان را بیاورند، نگران کنیم، ما برای حفظ آرامش مردم میجنگیم؛ حال درست نیست که آرامش آنان را اینگونه بر هم زنیم، بهتر است به خانه بازگردیم و پس از آن که خبر شهادتش را آوردند، برای دلجویی به نزد آنان خواهیم آمد». «راوی: کاظم فرزانه ـ شهید شعبانعلی فرزانه از شهدای شهرستان جویبار»
انتهای پیام/3141/ج40